بازم مثل همیشه ایراد گیرا اومدن و شروع کردن به نقد
خدایی میدونید چرا سینمای ایران پیشرفت نمیکنه ؟ واقعا چرا سریالای ایرانی پیشرفت نمیکنه ؟
جواب سوال اینه که ما توقعمون زیاده تو همه چی / یعنی بیش از حد / توقع داریم فیلم بسازن در حد هیچکاک / دوست داریم سریال بسازن در حد براکینگ بد / در صورتی که هنوز به این مهم نرسیدیم که صنعت سینما در ایران پیشرفت نکرده و البته هنر سینما لازمه درک و یادگیریه .
اینو گفتم که به منتقدای عزیزمون که دوباره شروع کردن به ایراد گرفتن بگم که توقعتون از یه سریال در حد همون سریال بدونید .
خیلی خوبه که ساز منفی بزنید و بخواید کیفیت بره بالاتر ولی قبول کنید سریال باید یک فصل تموم شه و اون موقع تصمیم بگیرید .
فیلم سینمایی و سینما واسه این بیشتر از سریال و تلویزیون دوست دارم و ترجیح میدم که همیشه شروع و پایان داره و توی نهایت 4 ساعت واست رویایی رو به واقعیت تبدیل میکنه . ولی در سریال همینطور باید هفته ها و ماه ها و ساعت ها منتظر بمونی تا اتمام یک فصل و نتیجه گیری میتونی انجام بدی .
و اما در مورد این قسمت و تا اینجا این فصل :
نمیدونم شما هم همین حس را داشتید یا نه ولی من واقعا از زنده بودن گلن خوشحال شدم نه به خاطر کارکتری که در سریال بازی میکنه واسه اینکه 1. در دنیای آخرزمانی که واکر ها همه رو دارن میخورن زنده بودن یک انسان شادی بخشه و 2. احساسی که مگی بعد از دیدن همسرش میتونه داشته باشه (که البته چیزی نیست جزو روابط انسانی) در واقع به من این رو یاد میده که امید داشتن تو بدترین شرابط میتونه به انسان قدرت بده . حتی لحظه شادی مگی از دیدن بادکنک هاااا واقعا حس خوشایندی داشت . با اینکه در کنش و واکنش سینمایی دیدید که لحظه امید و شادی با بادکنک ها و لحظه نا امیدی و ناراحتی بعدش از فرو ریختن برج (این همون چیزی که سینما به همه یاد میده تقابل امید و ناامیدی) .
اینکه بازیگرا چقدر روی کارکتر خودشون مسلطن به نظرم همشون بعد از 6 فصل قدرتمند بازی میکنند درسته شخصیت کاریزماتیک دریل دوست داشتنی تره و همچنین شخصیت ریک به عنوان رهبری همه چی دون کسی که واقعا همه زحمت زیبایی سریال رو تا الان به دوش کشیده ولی باید قبول کنید که بدون شخصیت کارول زنی میانسال که اینقدر روی کاراش قوی و قدرتمند شده که به هیچ وجه نقطه ضعفی نشون نمیده یا شخصیت میشون که هنوز امیدواری به اینده رو با در دست داشتن نقشه توسعه الکساندریا در خودش داره . چقدر میتونه سخت باشه .
توی این وضعیت شخصیتی به نام گلن چرا پس نباید باشه ؟ اینو دقت کنید تنها زن و شوهری که تا الان دوام اوردن در این دنیای واکرخیز همین 2 زوج (مگی و گلن) هستن که هنوز میتونیم به این امید داشته باشیم که بودن زن و شوهر به مثابه یک خانواده ( چیزی که در فرهنگ امریکایی حرف اول رو میزنه) هنوز عشق و امید رو باور پذیر میکنه همونجور که دیالوگی که گفته شد :
از چی اینقدر میترسی ؟
از مردن
مردن که سادست
تو میمیری و همه چیز متوقف میشه
ولی اینکه اطرافیانت کشته بشن
اون بخش سختشه
چون تو به زندگیت ادامه میدی
ولی میدونی که دوستات مردن
و تو هنوز زنده ای
تو باید از زنده موندن و دونستن اینکه تمام تلاشت رو برای نجات دادنشون انجام ندادی بترسی .
در واقع همین دیالوگ برای ایمان اوردن به زندگی و امید داشتن به اینده کافیه / و توی این مورد نقطه متقابل که گلن میتونست نیکولاس رو در قسمت های قبل بکشه ولی نجات داد ولی نیکولاس ترسو بود و همین ترسو بودنش باعث شد دوستش رو نجات نده و همین خودخوری و عذاب وجدان به نقطه اوج رسید و خودش رو کشت البته جالبه بدونید با این حرکت در واقع گلن رو نجات داد .
شخصیت مورگان هنوز برای فهم بیننده قابل درک نیست به نظر من مورگان شاید شخصیتی هست که از قعر وحشت و ناامیدی و دیوانگی به ایمان و راه سعادت رسیده (البته با دیدگاه خودش) و اینکه هنوز به دنبال راهکاری برای نجات یک ولف هست جای تعجبی نداره . پس هنوز قسمتهایی رو نیاز داره بگذره تا درک کنیم که دیدگاه او چقدر میتونه ثمربخش باشه .
شخصیت کارل هم نوجوون پخته شده ای که ترس از وجودش رفته و تجربه های زیادی کرده تا اونجایی که شهامتش واسه نجات دادن دوستش و جودیث در نوع خودش جالبه .
در مورد شخصیتها حرفای بسیاری هست و اگر بخوام ادامه بدم از حوصله بحث خارجه .
ولی به نظر من باید قبول کرد این فصل یکی از بهترین فصل ها بوده تا الان و همه چی به موقع و صحیح صورت گرفته . و شخصیت ها توانایی هاشون رو نشون دادن و همه چی رو باید واقع گرا دید (در دید کسانی که در الکساندریا زندگی میکنن) .
زنده بودن شخصیت گلن همون مقدار احساس خوشایندی داد که در فصل اول از زنده بودن ریک احساس خوشایندی به لوری و کارل داد . و همینطور از زنده بودن جودیث در فصل قبل به ریک .