با استعانت به حضرت میخادو :دی
توی یکی از سکانسهای درخشان ِ Rectify شخصیت اصلی سریال توی یه گالری با چندتا زن هنردوست آشنا میشه و شروع میکنن درباره زندگی، هنر، گذشته همه چی صحبت کردن. شخصیت اصلی دنیل به زنها میگه که داستان گلولهای در مغز Tobias wolff رو از حفظـه یکیـشون برمیگرده و بهش میگه اون داستان خوندنـش هم غمانگیز بود، حفظ کردن باید شکنجه بوده باشه. دنیل در جواب میگه:
Well, it was... it was during a period of my life Where I was having some difficulties Dealing with the passage of time in a traditional sense.
And since Mr. Wolff's short story Deals partly with the bending of... of time, Well, in memorizing it, Or... or in taking the action
of memorizing it,
I, too, was... was able to bend time, in a way. Or at least experience it... Differently.
سریال با این اشاره از داستان وولف میگذره و سکانس خاتمه پیدا میکنه. این داستان کوتاه درباره منتقد ادبیای سختگیر و بدعنقـه که توی یه دزدی توی بانک وقتی یکی از دزدها داره ادای گنگسترهای فیلمها رو در میاره و تیکه کلامهای اونا رو میپرونه ناخودآگاه به خنده میافته و نمیتونه تمسخرش رو پنهان کنه و سرآخر اون سارق به مغزش شلیک میکنه.
یکی از مفاهیم که نویسندهها و کارگردانها بهش علاقه نشون میدن اینکه موقع مرگ، چند هزار ثانیه که گلوله در حال عبور از مغزـه ما به چی فکر میکنیم، اگه واقعا زندگیـمون از جلوی چشمهامون میگذره، تو سکانس آخرمون کدومها خطها بولد میشن؟ وولف به زیبایی هزارمهای آخر رو به تصویر میکشه
Bullet in the Brain
It is worth noting what Ambers did not remember, given what he did remember. He did not remember his first lover, Sherry, or what he had most madly loved about her, before it came to irritate him - her unembarrassed carnality, and especially the cordial way she had with his unit, which she called Mr. Mole, as in, "Uh-oh, looks like Mr. Mole wants to play," and "Let's hide Mr. Mole!" Anders did not remember his wife, whom he had also loved before she exhausted him with her predictability, or his daughter, now a sullen professor of economics at Dartmouth. He did not remember standing just outside his daughter's door as she lectured her bear about his naughtiness and described the truly appalling punishments Paws would receive unless he changed his ways. He did not remember a single line of the hundreds of poems he had committed to memory in his youth so that he could give himself the shivers at will - not "Silent, upon a peak in Darien," or "My God, I heard this day," or "All my pretty ones? Did you say all? 0 hell-kite! All?" None of these did he remember; not one. Anders did not remember his dying mother saying of his father, "I should have stabbed him in his sleep."
He did not remember Professor Josephs telling his class how Athenian prisoners in Sicily had been released if they could recite Aeschylus, and then reciting Aeschylus himself, right there, in the Greek. Anders did not remember how his eyes had burned at those sounds. He did not remember the surprise of seeing a college classmate's name on the jacket of a novel not long after they graduated, or the respect he had felt after reading the book. He did not remember the pleasure of giving respect.
Nor did Anders remember seeing a woman leap to her death from the building opposite his own just days after his daughter was born. He did not remember shouting, "Lord have mercy!" He did not remember deliberately crashing his father's car in to a tree, of having his ribs kicked in by three policemcn at an anti-war rally, or waking himself up with laughter. He did not remember when he began to regard the heap of books on his desk with boredom and dread, or when he grew angry at writers for writing them. He did not remember when everything began to remind him of something else.
This is what he remembered. Heat. A baseball field. Yellow grass, the whirr of insects, himself leaning against a tree as the boys of the neighborhood gather for a pickup game. He looks on as the others argue the relative genius of Mantle and Mays. They have been worrying this subject all summer, and it has become tedious to Anders: an oppresssion, like the heat.
Then the last two boys arrive, Coyle and a cousin of his from Mississippi. Anders has never met Coyle's cousin before and will never see him again. He says hi with the rest but takes no further notice of him until they've chosen sides and someone asks the cousin what position he wants to play. "Shortstop," the boy says. "Short's the best position they is." Anders turns and looks at him. He wants to hear Coyle's cousin repeat what he's just said, but he knows better than to ask. The others will think he's being a jerk, ragging the kid for his grammar. But that isn't it, not at all - it's that Anders is strangely roused, elated, by those final two words, their pure unexpectedness and their music. He takes the field in a trance, repeating them to himself.
The bullet is already in the brain; it won't be outrun forever, or charmed to a halt. In the end it will do its work and leave the troubled skull behind, dragging its comet's tail of memory and hope and talent and love into the marble hall of commerce. That can't be helped. But for now Anders can still make time. Time for the shadows to lengthen on the grass, time for the tethered dog to bark at the flying ball, time for the boy in right field to smack his sweat-blackened mitt and softly chant, They is, they is, they is.
امیدوارم که متن اصلی رو بخونید که هیچ ترجمهای نمیتونه حسـش رو درست منتقل کنه ولی بهطور خلاصه میگه:
توی لحظه آخر، اون اولین عشقـش، شلی، و دیوونهبازیهاش رو بهیاد نیاورد، اون همسرش و زندگی مشترکـشون رو بیاد نیاورد، یا دخترش رو که استاد اقتصاد شده. هیچ کدوم از صدها شعری که تو دوران جوونی حفظ کرده بود رو به یاد نیاورد، آخرین جملات قبل از مرگ پدرش رو به یاد نیاورد، خودکشی زن همسایهاش رو درست چند روز از بعد از تولد دخترش رو به یاد نیاورد. کتابهایی که براشون نقد نوشته بود رو یا نویسندههای عصبانی اونها رو به یاد نیاورد.
بهیاد آورد روز تابستونیای رو که فامیل یکی از رفیقهاش رو برای اولین و آخرین بار دید، کسی که موقع یارکشی توی فوتبال با یه اشتباه لوپی they are، رو they is گفت. وقتی که برای اولین بار شیفته آهنگ ناآشنا اون کلمات شد.
بویهود با مفهوم مشترکی سروکار داره. سوال مشترک همه این داستانها اینه، وقتی به گذشت دربارهی گذشته حرف میزنیم، دربارهی چی صحبت میکنیم. واقعا مهمترین روز زندگیـمون تولد 18 سالگی، روز ازدواج، روز تولد فرزند، روز بازنشگی یا اینجور چیزهاست؟ وقتی به بچگی فکر میکنیم، وقتی به دوران مدرسه فکر میکنیم، وقتی به گذشته فکر میکنیم چیها رو بهخاطر میاریم؟ حافظهـمون هم مثل البوم عکس فقط اتفاقات بزرگ رو به خاطر میسپاره. گذشته مثل دفترخاطرات دربارهی عشقهای شکست خورده، درباره کراشها و ملودارمهای زندگیـه؟
از پدرهامون، مادرهامون، دوستان و دختر و پسرهای زندگیـمون چیها توی ذهنـمون جا میگیره؟ ما سکانسهای عجیب، مشکلات بهظاهر حل نشدنی، چرخشهای ناگهانی زندگیـمون رو بهخاطر میاریم یا اینکه زندگی عکسهایی بین ثانیههاست که برای رسیدن به گره داستان و صحنه آخر جلو میزنیم.
بویهود داستان بچگی "میسون جونیور" رو برامون تعریف میکنه ولی نه اتفاقات بزرگ رو، نه روز اول مدرسه رو، نه عشق اول رو، نه ازدواج دوباره پدر رو. یه سکانس به دعوا مادر و یکی از دوستپسرهاش سر بچهها اختصاص داره، ولی ما وارد ملودارم بعدش نمیشه و فقط ورق میزنه. توی سکانس دیگهای مادر بعد از اینکه از دست شوهر دائمالخمر با مشقت فراوان فرار میکنه در جواب دخترش که میگه «حالا بعدش چی میشه»، به معنی واقعی کلمه میشکنه ولی ما باز وارد تعقیبوگریز و بازیهای سینمایی نمیشیم، باز زندگی میسون ورق میخوره. امسال میسون دوستدخترش عاشق و دلباخته هماند و سال بعد بهنظر میاد که اصلا مال یه دنیا نیستن.
فیلم نه گرهای ایجاد میکنه و نه از هیچ کدوم از تکنیکهای ایجاد هیجان استفاده میکنه. فیلم پشت هم موقعیتهایی که هرکدوم میتونم پلات یه درام دو ساعتـه باشند رو ورق میزنه. توی زندگی مشکلاتی که امروز غیرقابل حل بهنظر میان،عشقی که امروز خاموشنشدنی بهنظر میرسه با کاتی به خاطره تبدیل میشه. فیلم زندگی رو سکانسهایی میدونه که به این خاطر که بدونیم بعدش چی میشه زدیم جلو.
فیلم نه خلاصه دو خطی داره، نه گرهای داره نه اتفاق جدی توش میافته. توی فیلم و شاید توی زندگی، کتک خوردن مادر، مثل یه شب چادر زدن تو جنگل با پدر، مثل چندساعت وقتگذرونی توی تاریکخونه فقط یه سکانس از زندگیـه که میگذره. هیچ کس کوچکترین ایدهای نداره که کدومهاش قرار برای همیشه همراهـمون باشه، کدومـش قرار فراموش بشه. لحظه بهنظر میرسه که زندگی روی روال افتاده، یه لحظه بهنظر میرسه که دنیا به آخر رسیده ولی تنها چیزی که اصالت داره گذر زمانـه. آینده پیشبینیناپذیرـه و وزن اتفاقات گذشته غیرقابل حدس.
استوارت توی مصاحبهاش با لینکلیتر ازش پرسید «چرا دوازده سال ؟» در جوابـش گفت حرفی که میخواستم بزنم به بوم بزرگتری نیاز داشت. اینکه لینکلیتر بُعد زمان رو هم وارد سینما صرفا یکی از ویژگیهای فرعی فیلمـه. فیلم به چیزها بزرگتری چنگ میزنه و فیلم گرهافکنیهای احمقانه خالیـه، فضای سورئال نداره، خبری خرق عادت نیست، قهرمان و ضدقهرمان نداره و مهمتر از همه نیاز به خشونت برهنه و برهنگی یا پلاتهای پورنگونه برای زدن حرفـش نداره به مخاطبین. (فعلا میناستریم هالیوود و سینمای جنوبشرقی آسیا و کلی کارتون و امثالهم برای ارضا این نیاز مخاطبها وجود داره.)
برمیگردم به اون پستی که بالاتر گذاشتم#27
Patricia Arquette: you know working on movies for many years, It's always about big thing, most dramatic element, someone in history books, someone is best in some thing, Rich was so brave to make this movie where he believe something beautiful as life, normal life, love, mistakes, that we here on earth, you know real celebration of human beings
فیلم ستایش زندگیـه، به همون زیباییای که هست. نیازی به شمشیربازی و سوپرهیرو و سپیدبرفی و سریالکیلر و وطنپرست ِ سایکوپث و قهرمان نیست. اگر شما جز اون دسته هستین که از بویهود و سبک روایتـش نمیتونید لذت ببرید دوتا خبر خوب دارم. یکی که جز اکثریت فیلمبین هستین، توی سایتهای خارجی رو که یه دور بزنین امثال کامنتهای خودتون رو با دز بالا میبینید و خبر دیگه اینکه سینما شرق و غرب هم فعلا در سلطه همینجور لطیفههاست، آمریکن اسنایپر به تنهایی به اندازه 7 کانیدید دیگه اسکار فروخته. پس خوش باشید. |