داستان:
پاریک و کالم دوتا رفیق صمیمی ان اما یه روز کالم به پاریک میگه دیگه نمیخام باهات رفیق باشم!
فیلمنامه بسیار محشری داره.
مشخصه که همه ی داستان یه ماکت و شبیه سازی از جنگ داخلیِ ایرلند و فضای سیاسی اون موقع ست. نکته اینه که پیام فیلم محدود به زمان و مکان نیست و از این جهت کاملا به روز و جالبه.
امروز گوشه گوشه ی دنیا جنگ داخلیه؛ گسست اجتماعی به سرعت بین جوامع مختلف حرکت میکنه. طرفینِ جنگ خاموشی که جامعه های انسانی رو داره از درون میخوره و فرسوده میکنه، معمولا از یک قطب اجتماعی میان.
امروز جنگ بین رفقای دیروزه.
این وسط همه قربانی ان. دیالوگ محشر بهرام توکلی که میگه "جنگ برنده نداره" واسه همینجاست. پلیسِ فاسدِ این جامعه حتی نمیدونه کدوم طرف قراره کدوم طرف رو اعدام کنه و براش مهم هم نیست (اصلا مگه قابل تشخیص هم هستن) و اما دلیل این جنگ داخلی چیه؟
این فیلم در لایه بعدی خیلی دقیق به مشکلات مردان در جامعه مدرن میپردازه. جامعه مردسالاری که به طور اغراق آمیزی به مردان بیشتر از همه فشار وارد میکنه.
کالم نمادی از جریان روشنفکریه، از داخل تهی شده، هیچ اعتقاد و امیدی براش باقی نمونده و ترس از نابودی و پوچی زندگی وجودشو گرفته. حالا به صرافت افتاده که اسمی از خودش به جا بذاره که برای همیشه فراموش نشه، که به قول خودش بی خود و بی جهت تموم نشه. کسی آدمای خوب رو یادش نیست ولی همه جونورایی مث چرچیل رو یادشونه، چون اسمشون جایی ثبت شده.
پاریک نمادی از جریان کارگریه. صبح تا شب کار میکنه و شب تا صبح میره با رفقاش توی بار خوش میگذرونه و تنها قانونش اینه که آدم خوبی باشه و آزاری به کسی نرسونه.
فشاری که کالم احساس میکنه رو پاریک درک نمیکنه و سرخوشی و بیخیالی و (dull) بودن پاریک رو کالم درک نمیکنه و حتی براش آزار دهنده س. اما چرا اینا دوتا با هم رفیقن (واسه کاراکترای توی فیلم هم سواله). همونطور که گفتم با اینکه تفاوت دیدگاه وجود داره ولی قطب اجتماعی یکیه.
نکته جالبی که توی طراحی صحنه هست؛ خونه کالم با اینکه پره از نمادهای روشنفکرانه و خونه پاریک یه خونه روستایی ساده س ولی آنچنان تفاوتی با هم ندارن. دیالوگ مهمی رو شوان خطاب به کالم میگه: "داری توی یه جزیره تو ایرلند زندگی میکنی".
در واقع با اینکه تفاوت در دیدگاه وجود داره و کالم به واسطه مطالعه و دانشش درد بیشتری رو میکشه (مشابه شوان) ولی بازم از یه زادگاه اجتماعی مشترک با پاریک میاد پس چرا یهو رابطه شو قطع میکنه؟
جوابش میتونه ترس باشه یا غرور یا بحران میانسالی یا انتظاراتی که جامعه امروز از مردان داره. جمله جالبی هست که میگه غرورِ مردان جنگ ها رو آغاز میکند و ادامه میدهد و خون آنها به جنگ پایان میدهد.
کالم با یه رفتار بچگانه (که کاملا قابل توجیه هست) جنگ رو شروع میکنه و وقتی از نقطه غیرقابل بازگشت رد میشه دیگه نمیشه کاریش کرد. انتظار داشتم خونی که ریخته میشه خونِ شوان باشه و در اونصورت خیلی داستان تاریک تر میشد. پاریک تغییر میکنه و دیگه پشیمونی کالم سودی نداره.
این جنگ دیگه پایانی نداره.
اما با اینکه شوان و کالم هر دو روشنفکر و باسوادن چرا یکی آغازگر جنگ و دیگری قربانیه. جواب توی همون رفتار مردان و جامعه مردسالاره. شوان هیچوقت توی این جامعه ارزش نداره و درنهایت مجبور به فراره اما به جایی که خیلی هم با اینشرین تفاوتی نداره.
آخرین نکته درباره دامنیک؛ نقطه خیر داستان و عقل کل داستان دامنیکه. و برای شروع یک جنگ تمام عیار اولین قدم از بین بردن قوه عقل و تفکر و تنها نقطه مشترک و محکم جامعه ست.
درباره بخش های فنی حرفی نیست، از موسیقی گرفته تا فیلمبرداری و طراحی صحنه همه حرف ندارن. اما درباره بازیگری، همه از کیفیتِ زوج اصلی حرف میزنن و حق هم دارن ولی به نظر من کاندون و کیوهن فوق العاده بودن و حقشونه که بیشتر قدر دیده بشن.
The Banshees of Inisherin از فیلمای دوست داشتنی و لذت بخش امساله.