The Breakfast Club/کلاب صبحانه
فیلم "کلاب صبحانه" به کارگردانی و تهیه کنندگی و نویسندگی "جان هیوز" بهترین فیلم مدرسه ای تاریخ به شمار می رود ، ده ها فیلم تا به حال از این فیلم تقلید کرده اند در حالی که هیچکدام نتوانستند تأثیرگذاری که این فیلم داشت را تکرار کنند و این فیلم استاد "جان هیوز" است که جاودان مانده است
این فیلم پر از دیالوگ های ماندگار است ، دیالوگ هایی که حقیقت های گفته نشده و دور افتاده را آشکار می سازد ، هرچند که کاراکترها به زیبایی هرچه تمام تر پرداخته و تعریف شده اند ولی ماندگاری فیلم بیشتر بخاطر دیالوگ محور بودن آن است
جان هیوز عجول نیست! یکی از ویژگی های خوب این فیلم این است که همه ی حقایق را به سرعت تحویل تماشاگر نمی دهد! بلکه تماشگر را تشنه ی حقیقت میکند و سرانجام با دیالوگ هایی از جنس واقعیت ، حقیقت را آشکار میکند
بنابراین اگر کسی از ریتم ابتدایی فیلم ایراد بگیرد ، ایراد او پذیرفته نیست زیرا این دقیقأ هدف جان هیوز است که بیننده ابتدا در خماری باشد! و بجای به دنبال بودن حقیقت سرگرم داستان تنبیه چند نوجوان باشد!
این پنج دانش آموز تنبیه شده اند ، تنبیه آنها چیست؟ در مدرسه ماندن!
مدرسه در اینجا نماد قفس است! و این پنج پرنده! به عنوان تنبیه در مدرسه زندانی شده اند ، آنها چه حقیقتی را فراموش کرده اند؟
آنها فراموش کرده اند که بال دارند و پرواز را فراموش کرده اند! و یکی از بهترین سکانس های فیلم که جزو بهترین پایان های تاریخ سینما نیز شناخته شده است سکانسی ست که "جاد نلسون" دستش را مشت کرده و به سمت آسمان بالا میبرد که هم نشان از آزادی و پرواز است و هم اینکه او به هدف خود رسیده است
یکی از بزرگترین ویژگی های "جان هیوز" این است که او به خوبی نوجوانان را درک میکند و تمام دغدغه اش را بر روی نشان دادن مشکلات آن ها قرار داده است
کاراکترهای فیلم در بهترین شکل خود تعریف شده اند و شخصیت هر کدام از این پنج دانش آموز با دیگری تفاوت اساسی دارد ،
در دید اول هیچ اشتراکی با یکدیگر ندارند اما هدف فیلم نزدیک کردن روابط این پنج نفر است و رفته رفته با روشن شدن حقایق اشتراک های آنها نیز آشکار می گردد و به این نتیجه می رسیم که
هر پنج نفر آن ها عضو یک کلاب (باشگاه) هستند به عبارتی آنها یک تیم هستند!
شخصیت های فیلم عبارتند از :
"جاد نلسون" که فردی گستاخ و بی خیال است و در خانواده ای بی فرهنگ! بزرگ شده است
"الی شیدی" که شخصی مرموز! و پریشان احوال است
"املیو استیوز" که فردی ورزشکار است
"آنتونی مایکل هال" که یک نابغه ی درسی ست
"مولی رینگوالد" که دختر خوشگله مدرسه! هست که بسیار منضبط و مودب است!
اما این تنها تعریف شخصیت اولیه آنهاست! در زیر هر یک از این شخصیت ها حقیقتی دیگر نهفته است که هدف فیلم نشان دادن علت این جهت گیری ها و نقش پذیری هاست زیرا هر یک از ما در زندگی نقشی متفاوت را بازی میکنیم
بی شک دیالوگ های ابتدایی برای تماشاگر نامفهوم و نامربوط جلوه میکنند ، آنها در ابتدا هیچ شناختی از یکدیگر ندارند و حتی کنجکاور هم نیستند تا در مورد یکدیگر چیزی بدانند ولی در انتها آنها به طور صمیمانه تری به گفتگو می پردازند و حقایقی را که پنهان کرده بودند را آشکار می سازند و از همه مهمتر اینکه آنها با حرف زدن با یکدیگر به
نگرش و دید جدیدی نسبت به زندگی دست پیدا میکنند!
"کلاب صبحانه" جزو فیلم هایی ست که
تمام وقایع آن در یک روز رخ می دهند ، هر کدام از این پنج دانش آموز به دلیل تخطی از قوانین مدرسه (هر کدام از آنها به نحوه ی خاص و متفاوتی قوانین مدرسه را زیر پا گذاشته بودند) به عنوان تنبیه یک روز در مدرسه زندانی شده اند اما در بین این پنج نفر شخصی حضور دارد که بدون تنبیه شدن به این جمع پیوسته است! در انتهای فیلم دلیل اینکه هر کدام آنها چرا در آنجا حضور دارند هویدا میشود و متوجه میشویم که هر کدام این دلایل به ویژگی های فردی و شخصیتی آنها بر می گردد ، همانطور که گفتم روند ابتدایی فیلم از قبل برنامه ریزی شده است که کند پیش برود! تا بیننده کسل بشود! و در اینجاست که "جاد نلسون" شروع به اذیت دختر خوشگله میکند! و باعث میشود بحث هایی بین آنها سر بگیرد ، فیلم آشکار کننده و افشا کننده ی شخصیت هاست ، حتی دلیل اینکه مدیر مدرسه شخصیتی ظالم و ستمگر است را افشا میکند و هیچ کاراکتری در این فیلم از این افشاگری در امان نیست!
"جان هیوز" میخواهد در این فیلم نشان بدهد که این نابه هنجاری ها از خانواده ها سرچشمه میگیرد و بر همین اساس او تنها این پنج کاراکتر را معرفی نمیکند بلکه دیالوگ ها به سمتی می روند که شخصیت والدین آنها نیز از زبانشان بیرون کشیده می شود ، معلوم میشود که والدین دختر خوشگله (ملکه ی زیبایی مدرسه) افرادی هستند که تمام امکانات را برای فرزندشان مهیا نموده اند و
او را نازپرورده بار آورده اند ، معلوم میشود که پدر فرد ورزشکار شخصی ست که از پسرش انتظارات بلندپروازانه و قهرمانانه دارد و به دنبال کمال فرزندش است ، معلوم میشود که پدر فرد گستاخ شخصی ست که او را نازپرورده بار نیاورده و زندگی را بر او سخت گرفته و با زور بازویش او را تربیت نموده است!
اما فیلم در انتها به دنبال چیست ؟ فیلم میخواهد روابط بین آنها را عمیق تر کند ، فیلم میخواهد این تضادها و تفاوت ها را دور کرده و آنها را اشتراک بدهد ، با حقایقی که از میان دیالوگ ها فهمیده میشود متوجه میشویم آنها از دوری شخصیتان از یکدیگر ناراضی اند و طرف مقابل را مقصر این امر میدانند اما به تدریج به این قضیه پی میبرند که خودشان نیز شخصیت خود را پنهان کرده و آن طور که میخواهند زندگی نمیکنند و با دیگران آن طور که میخواهند ارتباط برقرار نمیکنند ، در انتها میبینیم آنها با این مشکل مبارزه میکنند و عاشق یکدیگر میشوند و سپس از این زندان رها می شوند در حالی که نه تنها این تنبیه باعث نشد که آنها آزادی خود را فراموش کرده و سرخورده تر و گوشه گیرتر شوند بلکه این قفس راهی برای آزادی همیشگی آنها بود!
امتیاز من : 9/10