برای استفاده از تمامی امکانات انجمن و مشاهده ی آنها بایستی ابتدا ثبت نام کنید
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 از مجموع 5
  1. #1
    Democracy is so overrated.
    تاریخ عضویت
    May 2015
    محل سکونت
    خانــه ی پوشــالی
    ارسال ها
    438
    سپاس
    6,649
    از این کاربر 10,453 بار در 488 پست سپاس گزاری شده

    clappin مسابقه ی داستان و فن فیکشن نویسی برای سریال Game Of Thrones | داستان نویسی و داوری

    سلام .
    با توجه به این که وستروس و جهانی که مارتین در کتاب "نغمه ای از آتش و یخ" ـش درست کرده به شدت بزرگ ـه و جا برای داستان هایی از گوشه و کنار این جهان بسیار داره . تیم تحریریه ی تی وی وُرلد تصمیم گرفت که همزمان با پخش فصل ششم سریال مسابقه ی داستان و فن فیکشن نویسی برای این سریال زیبا برگزار کنه . دوستان می تونن داستان ها و فن فیکشن هاشون رو در همین پست قرار بدن . و سایر دوستانی که به بخش داوری علاقه مندن می تونن به هر تعداد داستانی که خواستن با لایک ها و تشکر هاشون رای بدن . سه نفر اول مسابقه کسانی اند که داستانشون بیشترین لایک رو داشته باشه . (سه نفر اول به مرحله ی نهایی می رن و کاراشون در تاپیکی به نظرسنجی گذاشته میشه .)

    به نفر اول جوایزی هر چند ناقابل به رسم یادبود اهدا می گردد .


    موضوعات :
    1. داستانی با محوریت شخصیت جان اسنو .( داستان می تواند از کتاب و وقایعش پیروی کند یا نکند فقط مهم است که داستان در وستروس باشد و شخصیت محوری جان اسنو . جزئیات شخصیت جان اسنو و اخلاقیاتش باید عین شخصیت جان اسنو ی سریال باشد )

    2. داستانی در مورد نحوه ی پیامبر شدن ملیساندرا . ( این داستان نباید در مورد گذشته ی ملیساندرا به کتاب و سریال وابسته باشد . ببینید که ملیساندرا در ذهن شما چگونه پیامبر شد . یا چه چیز هایی او را به این راه واداشت .)

    3. داستانی بنویسید در مورد شخصیت واریس . (این داستان می تواند در گذشته ی واریس اتفاق بیفتد ، هم در حال و هم در آینده و دورانش پس از اتمام سریال . سعی کنید تا حد امکان به کتاب وابسته نباشید و سر واریس خودتان را خلق کنید . )

    قوانین :
    1. تعداد کلمات هر داستان نباید بیش از 2000 کلمه باشد .
    2. شما می توانید برای مثال 5 یا10 خط از داستانتان را پست کنید و ببینید که از آن استقبال می شود یا خیر . و بعد در صورتی که خواستید ادامه اش را بنویسید . یا داستان قبلی تان را از دور مسابقه خارج کرده و داستان جدیدی بنویسید .
    * - اگر خواستید ادامه ی داستانتان را بنویسید باید آنچه قبلا نوشته اید را هم در پست ادامه (پستی جدیدی که ایجاد می کنید ) بیاورید و قبل از شروع ادامه ی داستان واژه ی ادامه را به صورت پر رنگ بنویسید .
    * - در صورت پایان داستان عبارت پایان را به صورت پررنگ در انتهای پست بنویسید .
    * - چنان چه قصد خارج کردن داستانتان از مسابقه را داشتید به بخش ویرایش پستتان رفته و عبارت ((خارج از مسابقه )) را در پایان آن تایپ کنید .نمونه
    3. داستان مسئله دار ننویسین که توسط بچه های بالا حذف میشه . (سعی نکنید در این مورد به سریال وفادار باشید !)
    4. در صورتی که داستانتان در چند ارسال (پست ) آمده بود تعداد لایک های آخرین ارسال در مسابقه محاسبه می گردد .
    5. هر نفر تنها یک داستان را می تواند پست کند .
    6. قبل شروع داستان موضوعتان را با هشتگ مشخص کنید . (# موضوع 1 یا # موضوع 2 یا # موضوع 3 ) و نام داستانتان را بعد از عبارت "نام : " و به صورت وسطچین و پررنگ بنویسید .
    7. دوستان در این تاپیک هر پستی به جز داستان ها و فن فیکشن ها اسپم هست و لطفا پستی غیر از داستان نگذارید .
    یک پست نمونه و درست

    می تونین سوالاتونو برام با پیغام خصوصی بفرستید
    مسابقه تا پایان پخش قسمت دهم فصل ششم سریال ادامه خواهد داشت .

    منتظر همکاری و حضور پر رنگتان در این تاپیک هستیم ...


  2. #2
    تاریخ عضویت
    May 2015
    ارسال ها
    173
    سپاس
    3,017
    از این کاربر 2,834 بار در 178 پست سپاس گزاری شده

    پاسخ : مسابقه ی داستان و فن فیکشن نویسی برای سریال Game Of Thrones | داستان نویسی و د

    همین اول یه توضیح بدم
    چون تا چند ساعت دیگه قسمت اول میاد من عجله ای و با استرس نوشتم و خواستم به نوعی چراغ اول رو روشن کنم. اگه خوب نبود ببخشین.
    میدونم که به نظر شبیه به داستان سریال و کتاب هست ولی تا انتهای کتاب پنجم مارتین اصلا در مورد آشایی ننوشته و در تنها فصل ملیساندر در کتاب پنجم هیچ اشاره ای که ملیساندر چطور شد اومد وستروس ، نداشته . پس داستانم خلاف قوانین مسابفه نیس
    جان و واریس هم خیلی گزینه های خوبین برای نوشتن اما ملیساندر دوست پادشاه بر حق وستروس استینس براتیون بود به همین خاطر ادای دینی بود به استنیس محبوب. ( هر چند شاید اگه ملیساندر نزد استنیس نمیومد داستان پادشاهی استنیس طور دیگه رقم میخورد)


    #موضوع 2

    ملیساندر


    "شب تاریک و پر از وحشت است."
    گوش های ملیساندر از شنیدن صحبت های واعظ خسته شده بود اما عطش سیراب نشدنی ای که در وجودش بود او را وادار می کرد تا انتهای صحبت ها با دقت گوش دهد. واعظ ادامه داد " ظلمتی رشد خواهد کرد. ظلماتی که چنان سرد و تاریک است که سال ها جهان را در ترس فرو خواهد برد. این دوره حیاتی ترین دوره برای رلور خواهد بود. قهرمان نامشخص است. قهرمان ناپیداست..."
    ملیساندر این حرف ها را بارها و بارها شنیده بود. اما از شنیدن تکرار آنها فقط دنبال یک نتیجه بود من نشانه ای برای قهرمان میخام. باید اونو پیدا کنم به این راهب های نفهم نشون میدم که کی اصلح تره. با اتمام صحبت های واعظ ، معبد خلوت تر شد. ملیساندر از فرصت استفاده کرد به پیش راهبی رفت که زمستان به موهای سرش رسیده بود. به راهب گفت: " رلور نیرومندترین خداست و از هیچ چیز نباید بترسه"
    -" این ما خدمتگراران رلور هستیم که می ترسیم"
    -"خب قهرمان کدوم یکی از ما است؟"
    راهب پیر از ته دل خندید. صدای خنده ی بلند او در سرسرای معبد می پیچید و شبیه به صداهایی بود که در کلاس های راهب اعظم شنیده میشد. صدایی پر از وحشت سایه. راهب پیر ملیساندر را ترک کرد و با چنان سرعت آهسته ای از وی دور میشد که ملیساندر پیش خود فکر کرد که کاش ظلماتی که در حال آمدن هستن همین سرعت را داشته باشند.



    هنگام غروب وقتی خورشید در پشت کوه هایی که در غرب آشایی بودن، پایین میرفت. ملیساندر یاد سرزمین های مغرب زمین افتاد. سرزمینی که به آن هفت پادشاهی میگفتن و شهرت شوالیه ها و شمشیرزنانش تا این سمت دنیا یعنی آشایی رسیده بود. پدرش در جوانی نماینده رلور در وستروس بود و پس از اینکه استخوان هایش توسط کشتی ای تجاری به آشایی رسید، ملیساندر را حسرت به دل خاطره های مغرب زمین گذاشت.
    ساختمانی که مقصد وی بود از دیوارهای آجری به شکل مدوری ساخته شده بود و حلقه هایی سنگی در وسط آن به تعداد زیاد برای برافروختن آتش مهیا شده بود. این حلقه ها توسط کانالی کوچکی در زیر به هم متصل بودن و زمانی که آتش در یکی از حلقه ها روشن میشد توسط این کانال ها به تمام حلقه ها میرسید و منظره ای پر از نور و شگفتی را تشکیل میداد. از چنین ساختمان هایی در آشایی به وفور یافت میشد. این نقطه از دنیا مرکز خدای روشنایی بود و وجود آتش در این شهر مانند وجود آب در دریاها بود و راهب ها توسط این آتش ها همه چیز را تماشا می کردند و به دنبال نشانه ها بودند.
    شب خلوتی بود. چنین آرامشی در آشایی مرکز شرق عالم بی سابقه بود. این شهر همیشه شاهد حرکت کاروان هایی تجاری و انواع و اقسام کشتی ها بود. بازرگانان رونق خاصی به آشایی میدادن و این شهر جادویی را تبدیل به یک مکان پر رفت و آمد کرده بودند. همچنین تنها نقطه ای از دنیا که جادو هنوز در انجا به خوبی قدرت داشت همین جا بود. در زمانی که اژدهایان مرده بودند و به نظر دیگر هیچ اژدهایی وجود نخواهد داشت، زمانی که جادوگران کارت، تایروش ، میر و دیگر شهرهای آزاد مورد تمسخر دیگران قرار گرفته بودند ، جادو قدرت اصلی آشایی بود.



    ملیساندر با خود فکر کرد " صورت های نامنظم ، پرندگانی غول پیکر، یه مانع عظیم ، جونورهای وحشی. همیشه من اینا رو میبینم . چرا رلور به من قهرمان رو نشون نمیده . اینا به چه درد من میخوره. من قهرمان رو پیدا میکنم . من دنیا رو با کمکش نجات میدم. تلاش های شبانه روزی من باید ثمر بده"
    داخل ساختمان کسی نبود. ساختمان هیچ سقفی نداشت و ستاره ها به ملیساندر چشمک می زدند. باد سردی به داخل می وزید . در این موقع از تابستان این سرما کمی غیر عادی به نظر می رسید. " نکنه تاریکی از همین جا شروع میشه" این فکر بچگانه باعث شد که احساس حماقت کند. اولین حلقه ی آتش را روشن کرد. داخل کانال ها شعله ها جان گرفتند و به شکل زیبایی به همه حلقه ها رسیدند . آتش و گرما همیشه زیباترین و دوست داشتنی ترین چیزهای دنیا برای ملیساندر بودند. کمی احساس آرامش کرد گرمای درونیش با گرمای شعله ها یکی شده بود. چشم های خود را بست مثل همیشه قبل از دیدن و کندوکاو شعله ها دعا کرد. " پروردگار من ، به من نشان بده چیزی را که باید ببینم. به من قدرت بده تا بتوانم درک کنم. به من نیرو بده تا بر دشمنان سرد و تاریک پیروز شوم".



    چشم های خود را باز کرد. شعله ها کماکان می سوختند. باد سردی از پنجره های غربی وزید . به شعله ها شکل داد. چشم های ملیساندر از دود شعله ها به سرخی خون شد. همانند لباس ها و موهایش. شعله ها می رقصیدند. این بار همه چیز واضح تر شد. شعله ای که در نزدیکش بود جمجمه هایی رو نشان میداد که تکان میخوردند برف روی زمین را سفید کرده بود. به شعله ها دقت بیشتری نگاه کرد. پروازی را دید. چه بود؟ تختی دید که از هزاران شمشیر ساخته شده. هیچ کس توانایی نشستن روی آن تخت را نداشت. کلاغ هایی در آسمان سرو صدا راه انداخته بودند. این همان تخت آهنین معروف هفت پادشاهی هست؟ جسم تخت سفیدی را دید که عمود شده و به آسمان رسیده بود همه گریه میکردن همه فرار میکردن. شخصی را دید تشخیص مرد یا زن بودنش مشکل بود. شمشیری در دست داشت که نورانی بود این همون لایت برینگره این همون آزور آهاییه! . برای لحظه ای پلک زد. یه شخص نبود چند نفر بودند. مدام غیب می شدند و دوباره ظاهر میشدن. صدایی آمد . این دیگه چی بود؟ وقتی قطرات باران بر روی صورتش ریختند فهمید که رعد و برق ها میتوانند چنین صدای بلندی داشته باشند. شعله های دوست داشتنی وی در مقابل باران ضعیف بودند. شعله ها جانشان را از دست دادند اما ملیساندر به یقین رسیده بود که قهرمانش را باید در غرب پیدا کند.
    فردا صبح سوار بر کشتی ای بود که مقصدش بنادر وستروس بودند.


  3. #3
    Winter Is Here
    تاریخ عضویت
    Apr 2016
    محل سکونت
    north
    ارسال ها
    605
    سپاس
    1,802
    از این کاربر 5,673 بار در 611 پست سپاس گزاری شده

    پاسخ : مسابقه ی داستان و فن فیکشن نویسی برای سریال Game Of Thrones | داستان نویسی و د

    # موضوع 1

    جان ...

    جان به همراه گوست دو شب تمام در مشت انسانهای نخستین پناه گرفته بودند تا بوران برف بگذرد. از روزی که به یاد می آورد هیچوقت اینگونه آرام نبود. او باور کرده بود اینجا همانجایی است که او باید باشد. دیگر باید از چه چیز میترسید. او یکبار مرگ را تجربه کرده بود.

    بعد از آنکه با کمک خدای نور بازگشته بود اصلا با کسی حرف نزند. حتی یک کلمه. حتی با اد. برادر وفادارش. و دیگر نمیتوانست بخوابد. شبها بیدار میماند و به صداهای نامفهومی که در گوشش میپیچیدند گوش میکرد. صدای یک زن. ابتدا گمان میبرد صدای ایگریت را از دنیای مردگان میشنود. اما بعد مطمین شد که صدا ناآشناست. چند روز طول کشیده بود تا تصمیم بگیرد پیش خدای پدرش همانجا که به کسل بلک قسم خورده بود برود. تردید داشت. نمیدانست به خدای نور بیشتر مدیون است یا به خدای انسانهای نخستین! اما هنگامی که کنار درخت نشسته بود صدایی شنید. « بیا برادر. به آنسوی دیوار بیا. من منتظرت هستم» جان ابتدا شمیرش را کشیده بود. اما درخت مرتب همین را تکرار میکرد. و آن وقت بود که جان صدای برن را تشخیص داد. بعد از خروج شبانه از کسل بلک بدون هدف به سمت مشت حرکت کرده بود و شبها به صدای زن ناشناس گوش میداد که دیگر او را با نامش صدا میکرد.

    جان خودش را به گوست چسباند تا گرم شود. چشمهایش را بست و سعی کرد کمی بخوابد. اما نمی توانست. به وینترفل فکر کرد. به روزهایی که میان برادرها و خواهرهایش زندگی میکرد ولی همیشه حس تنهایی را همراه خود داشت و حس تعلق نداشتن به وینترفل. بعد از سوگندش به کسل بلک فکر میکرد بالاخره جایی را پیدا کرده است که به آنجا تعلق دارد. اما بعد از خیانت برادرهایش و بعد از بازگشتش، دوباره همان حس آمده بود. او انگار به کسل بلک هم تعلق نداشت. اکنون برن تنها چیزی بود که برایش باقی مانده و او به کمک جان نیاز داشت. جان از اینکه به موقع بعد از شنیدن آن داستان از سم به دنبال برن به آنسوی دیوار نرفته بود احساس پشیمانی میکرد. صدای زن ناشناس را دوباره شنید. صدا آرام گفت: « جان». جان سرش را بلند کرد. دختری زیبا با لباسی اشرافی روبرویش ایستاده بود و با چشمانی خاکستری به او نگاه میکرد. موهایش تیره و بلند بودند و صورتش او را به یاد خواهردوست داشتنی اش می انداخت. جان بی اراده گفت:« آریا؟» اولین کلمه ای که بعد از بازگشتش به زبان آورده بود. دختر زیبا آرام به جان نزدیک شد. دستش را بلند کرد و خواست موهای جان را نوازش کند. جان خودش را عقب کشید. دختر گفت:«جان. پسرم. پسر کوچولوی من» جان وحشتزده چشمهایش را باز کرد. نمیدانست خواب بود یا بیدار؟ از طرفی چیزی که دیده بود واقعی به نظر می آمد و شباهتی به رویا نداشت. او گیج شده بود و گوست هم رفته بود.
    به سختی بالاپوش یخ زده اش را کنار زد و بلند شد. خورشید از پشت ابرهای خاکستری میدرخشید و همه چیز تا جایی که میتوانست ببیند سفید بود. جان با خودش گفت خورشید دیگر هرگز طلوع نخواهد کرد. از کنار صخره ای که در آنجا پناه گرفته بود فاصله گرفت. برف تا زانوهایش میرسید و در این شرایط حرکت کردن مشکل می نمود. جان چند بار دور خودش چرخید تا بتواند مسیر حرکتش را پیدا کند. اما در زمینهای یکدست سفیدپوش یافتن جهت درست میسر نبود. در نهایت تصمیم گرفت که از حسش پیروی کند و در مسیری که گوست را در آنجا احساس میکرد حرکت کرد. پاهایش را قدم به قدم در میان برف میگذاشت و راهش را به جلو باز میکرد. جان به آن زن فکر میکرد و یک قسمت از وجودش میخواست باور کند که آن زن مادرش بود نه آریا.
    بعد از مدتی پیاده روی گوست را دید که از روی تپه برفی کوچکی به سمتش می آید. جان خوشحال قدمهایش را تندتر کرد تا به او برسد اما حجم برف جلو توانش را گرفته بود. دایرولف عظیم الجثه دیگری پشت سر گوست از تپه پایین آمد. جان سامر را شناخت و در جایش میخکوب شد. اگر سامر اینجا بود پس برن هم باید جایی در این اطراف باشد. جان فقط آرزو میکرد برن را زنده پیدا کند. دایرولفها به جان رسیدند. سامر به چشمان جان خیره شد. جان به خودش لرزید. حضور برن را احساس میکرد. روی برف نشست و سامر را محکم در آغوش گرفت. گوست شوری صورت جان را لیس زد.
    سامر خودش را از دستان جان نجات داد و به طرف تپه از همان راهی که آمده بودند حرکت کرد. لحظه ای ایستاد تا گوست هم به او برسد. هر دو در آنجا منتظر ایستاده بودند. جان از جایش بلند شد. میدانست که باید به دنبال آنها برود.

  4. 19 کاربرِ زیر از lady snow بخاطرِ این مطلب مفید سپاس گزاری کرده اند :


  5. #4
    تاریخ عضویت
    May 2016
    ارسال ها
    26
    سپاس
    2
    از این کاربر 139 بار در 26 پست سپاس گزاری شده

    پاسخ : مسابقه ی داستان و فن فیکشن نویسی برای سریال Game Of Thrones | داستان نویسی و د

    #موضوع 2
    ملیساندر

    این کار اولمه. امیدوارم دوستان نظر بدن و رفته رفته بهتر بشه


    اولین کسی که حتی برای خدایان نیز ترس و کابوس را به ارمغان آورد melisandraبود. او در هنگام فریاد ها و ترس های مادرش در نیمه شب به دنیا آمد.اما او تنها نبود.خواهری داشت که تفاوت این دو مانند تفاوت روز و شب بود.تفاوت یخ و آتش!elsandraخواهر او بود.زاده ای از یخ و melisandra زاده ای از اتش.melisandra برعکس خواهرش از همان کودکی رها شد. او همیشه تنها بوده چه در اموزش هایش و چه در عباداتش.جستجوی او برای پیدا کردن سوالاتش او را به کاهنی قدرتمند آشنا کرد.این کاهن به او آموخت تا قدرتش را که در خونش بود و از اجداد اژدهایی اش به ارث برده بود چگونه کنترل کند.
    در همین زمان در آنطرف دنیا elsandra بزرگ میشد. او فهمید که قدرتهایش چندان هم خوب نیست.هر بار که برای دیدن آب های دریاچه ها میرفت دریاچه ها شروع به یخ زدن میکردند و درخت ها نیز تبدیل به تکه ای از یخ میشدند.مادرش او را به سفری فرستاد که راه های استفاده از قدرتش را بفهمد و elsandraبرای فهمیدن و استفاده از قدرتهایش به سمت سردترین نقاط زمین رفت.او رهسپار انسوی دیوار شد.در این حال با جادوگری از آنجا آشنا شد.جادوگر که از توانایی های او باخبر شد او را به خوابی طولانی و زمستانی فرستاد...ادامه دارد

  6. 18 کاربرِ زیر از hamidreza272 بخاطرِ این مطلب مفید سپاس گزاری کرده اند :


  7. #5
    Democracy is so overrated.
    تاریخ عضویت
    May 2015
    محل سکونت
    خانــه ی پوشــالی
    ارسال ها
    438
    سپاس
    6,649
    از این کاربر 10,453 بار در 488 پست سپاس گزاری شده

    پاسخ : مسابقه ی داستان و فن فیکشن نویسی برای سریال Game Of Thrones | داستان نویسی و د


    مرسی از عزیزان شرکت کننده


    به هر کدوم از سه دوست عزیز هدیه ناقابلی اهدا شد . و تاپیک هم به علت تموم شدن فرصت برای شرکت در مسابقه بسته میشه .



  8. 12 کاربرِ زیر از Katy Perry بخاطرِ این مطلب مفید سپاس گزاری کرده اند :


 

 

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 33
    آخرين ارسال: 10-01-2014, 02:30 PM
  2. پاسخ ها: 8
    آخرين ارسال: 05-12-2014, 03:42 AM
  3. پاسخ ها: 1
    آخرين ارسال: 04-30-2014, 03:49 AM
  4. پاسخ ها: 52
    آخرين ارسال: 04-29-2014, 12:29 AM

برچسب برای این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمی توانید موضوع جدید ارسال کنید
  • شما نمی توانید به پست ها پاسخ دهید
  • شما نمی توانید فایل پیوست ضمیمه کنید
  • شما نمی توانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  
  • قدرت گرفته از سیستم vBulletin نسخه ی 4.2.3
  • قالب اختصاصی انجمن TvWorld نسخه ی 1.0
  • طراحی و اجرای قالب : نوژن
  • تمام حقوق مطالب و محتوا برای تی وی وُرلد محفوظ می باشد
Powered by vBulletin® Version 4.2.1
Copyright ©2000 - 2009, Jelsoft Enterprises Ltd.