انیمیشن کوتاه
بتی خفته یکی از بهترین و پر مغزترین آثار برای یادگیری ساخت یک انیمیشن کوتاه است. اثری که هر سکانس آن دارای یک مفهوم و تمام مفاهیم آن در راستای یک هدف است. این انیمیشن کوتاه به کارگردانی کلاود کلوتیر برندهی بیش از 20 جایزه بینالمللی بوده و شاخصترین اثر این کارگردان کانادایی محسوب میشود. خود او به همراه سه شخص دیگر جزو نویسندگان داستان این انیمیشن کوتاه بوده است. تکنیک ساخت این انیمیشن کوتاه به صورت نقاشیهای متحرک پشت سر هم (با تکنیک فتو استوری بسیار متفاوت است) و به صورت صامت بوده است. موسیقی متن این انیمیشن کوتاه بر عهدهی چند کامپوزر اهل کشورهای جمهوری چک و روسیه بوده است. سبک این انیمیشن کوتاه بیشتر نزدیک به کمدی سیاه است تا یک درام و نحوهی روایت داستان بسیار مناسب است.
حقیقتأ درونمایهی این انیمیشن کوتاه بسیار مهم و شگرف است با وجودی که به طور مداوم یک مطلب ساده را تکرار میکند. مفهوم اصلی این انیمیشن کوتاه این است که برای رسیدن به یک هدف، راه مرسوم و ساده را پیش بگیرید. بیجهت لقمه را دور سرتان نچرخانید!
داستان این انیمیشن کوتاه و نحوهی روایت آن نشان از یک ذهن خلاق و یک نویسنده ماهر دارد که با ژانرهای مختلف بازی میکند و آنها را با شیوهای مبتکرانه و غیرمعمول پیوند میدهد. سبکهای تخیلی (افسانهی پریان، جادو و جادوگری و داستانهای کلاسیک و کلیشهای قدیمی همچون "زیبای خفته" ساخته کمپانی دیزنی)، درام و کمدی به شیوهای غیرمعمول و اغراقآمیز با هم ترکیب شدهاند. روی درونمایههای طنز این اثر به طور کاملأ دقیق کار شده است.
در ابتدا به داستان روباه و کلاغ به شیوهای مدرن ارجاع داده میشود. همهی وقایع این انیمیشن کوتاه غیر معمول هستند. کلاغ را میبینیم که قالب پنیر را با قوطیاش در دهان گرفته! روباهی که منتظر است کلاغ قار قار کند تا که آوازش آشکار کند. اما سرانجام و عاقبت کلاغ به سکانس پایانی موکول میشود. چطور هست که ما هم به آخر موکولش کنیم؟
توجه کنید که ویژگی غیرمعمول بودن در خدمت و در پیشبرد مفهوم اصلی داستان است. مردی را شاهد هستیم که ماشینی را حمل میکند. در واقع این مرد بجای اینکه راه مرسوم را پیش بگیرد و سوار بر ماشین شود راه ناعاقلانه و سختی را انتخاب نموده است.
برای حل یک مشکل باید اقدام به معمولترین و سادهترین راه حل ممکن کرد و با گریه و زاری مشکلی حل نمیشود. داستان از آنجایی شروع میشود که ملکه زانوی غم بر بغل گرفته و ناامیدانه ناله سر میدهد که دخترش "بتی" از خواب برنمیخیزد و هر عمل عجیب و غریبی را امتحان میکند تا مشکل را حل کند. همهی درباریان قصر از جمله جادوگر، دلقک، شوالیه و ... را فرا میخواند تا بتی را بیدار کنند. شوالیهی تنومند تخت را محکم و به دفعات زیاد تکان میدهد اما بتی بیدار نمیشود. سوال اینجاست آیا بهتر نیست که بتی را تکان دهید؟
پادشاه (هنری هشتم) به پزشک زنگ میزند و او را از بیدار نشدن بتی مطلع میسازد. اما در این جهان عجیب و غریب، گویا پزشک نیز مریض است! نگران نباشید پزشک حالش خوب است بلکه رفتارهای او نیز غیرمعمول است. با چکش به پای بیماری که نزد اوست میکوبد تا پایش را جا بیاندازد و تَبَری بر فرق سر آن بیمار فرود آورده است که تفسیرش در این مجال نمیگنجد! پزشک به سرعت به سمت قصر حرکت میکند با اسبهایی که یک کالسکه نه! بلکه یک ماشین را میکشند.
در بسیاری از سکانسهای این انیمیشن کوتاه شاهد هستیم که وقایعی به نقد کشیده میشوند که حتی معمول به نظر میرسند و حتی ممکن است در زمان حاضر نیز عرف باشند اما راهحلهای بسیار سادهتر و عاقلانهتری برای آنها وجود دارد. مثلأ درب قصر میتواند به صورت عادی باز شود و میتواند همانند یک دروازه باز و بسته شود.
سراسر این انیمیشن کوتاه طنز است. یک کمدی سیاه که مخاطب را با حقایقی تلخ به خنده وا میدارد. حتی کارگردان در یکی از مصاحبههای خود گفته بوده که هدفش بیشتر ساخت یک کمدی بوده تا یک درام.
علاوه بر آن، کارگردان در این انیمیشن کوتاه سعی کرده که به بسیاری از آثار و نمادهای دیگر نیز ارجاع بدهد. این انیمیشن کوتاه سبک آثار کمیک را دنبال میکند و همانطور که میدانید آثار کمیک پر شده از شخصیتهای قهرمان و داستانهای ملودرام و قهرمانانه. انیمیشن کوتاه بتی خفته به این کلیشهها طعنه میزند و شاهزادهها و بوسههای عاشقانه و حیاتبخش آنها در انیمیشنهای دیزنی را به سخره میگیرد. پادشاه شاهزاده را خبر میدهد تا با بوسهاش، بتی را نجات دهد و بیدار کند! اما آیا این شاهزاده سوار بر اسب میتواند نجاتبخش او باشد؟ آیا بتی بیدار میشود؟ شاهزاده به سرعت بر میلهای که مانند میلههای فرود آتشنشانها هست سوار میشود تا بر روی اسبش فرود آید! همانطور که اشاره کردم این انیمیشن کوتاه حتی بسیاری از وقایع معمول و عرف جامعه را نیز به نقد میکشد. اما واقعأ کدام عاقلی راه سختتر را انتخاب میکند؟ عاقل از دری که باز است عبور میکند.
یکی از بزرگترین انتقادهای نویسنده این است که ما داریم با دست خودمان زندگی خودمان را سختتر میکنیم و به عبارتی خودمان را شکار میکنیم. در سکانسی میبینیم که انسانی اسبنما تیر و کمان در دست گرفته و خودش را شکار میکند و این روشن کنندهی همین مطلب است که زندگی را برای خودمان تنگ نکنیم.
از طرف دیگر، نیازی نیست یک مشکل ساده را پیچیده کرد. نیازی نیست برای یک مسئلهی عادی که راهحل سادهای دارد به جنگ با اژدها برخاست. نیازی نیست سحر و جادو کرد. کافیست مسئله را همانطور که هست ببینیم و برای خودمان یک مسئله ساده را بزرگ نکنیم.
انتقاد دیگر نویسنده این است که جایگاهها عوض شده است و یا لوازم موجود در جایگاه خودش استفاده نمیشود. گاومیش سوار اسب میشود، انسان ماشین را حمل میکند، خانهای بر روی تپه شیبدار ساخته شده، جادوگر از جاروی جادویی خودش به عنوان یک جاروبرقی استفاده میکند و ... این عوض شدن جایگاهها نیز باعث میشود کارها سختتر و پیچیدهتر شود.
هرچه به سکانسهای پایانی نزدیک میشویم ریتم و موسیقی این انیمیشن کوتاه تندتر و درگیرکنندهتر میشود. سکانسهای متعددی را مشاهده میکنیم که همگی یک مفهوم ثابت را تداعی میکنند. در انتها یک سکانس غافلگیرکننده تمام این اقدامات و تلاشهای بیفایده را به سخره میگیرد. ساعت کوکی زنگ میخورد و بتی بیدار میشود. به همین راحتی!
مسئلهای که راهحلی به این سادگی دارد را برای خودمان به قدری پیچیده میکنیم که نه تنها مشکل حل نمیشود بلکه خودمان را نیز به زحمت میدهیم.
و اما در انتها شاهد سکانسی هستیم که به سکانس ابتدایی این انیمیشن کوتاه پیوند میخورد و ادامه و نتیجهای بر آن سکانس محسوب میشود. میدانیم که در داستانِ کلاسیک روباه و کلاغ، روباه به دنبال این بود که با فریب کلاغ را وادار به قار قار کند تا قالب پنیر را بدزدد اما این انیمیشن کوتاه داستانِ مدرن روباه و کلاغ را روایت میکند، درجایی که روباه بجای اینکه دنبال گرفتن قالب پنیر باشد به دنبال گرفتن و خوردن خود کلاغ است و سرانجام با حیله و مکر خود توانسته است کلاغ را به دندان بگیرد و این حرکت در راستای یک هدف عاقلانهتر است. از طرف دیگر اسبِ شاهزاده بالای درخت آمده و شیپور سر میدهد! همهی جایگاهها عوض شده است و اتفاقات غیرمعمول رخ میدهد.
ابتدا و انتهای این انیمیشن کوتاه به هم وابسته هستند. به عبارت دیگر، کارگردان ابتدا یک سکانس کوتاه نشان میدهد و یک ایده را در ذهن مخاطب پیادهسازی میکند اما نتیجه را نمیگوید و مخاطب را درگیر داستان دیگری میکند تا مفهوم کلی داستان آشکار شود. در انتها به همان سکانسی میرسیم که در ابتدا مشاهده کردیم اما اینبار نتیجهی آن ایده نمایان میشود. اگر کارگردان در همان ابتدا، نتیجه را نشان میداد مخاطب به مفهوم عمل او نمیرسید اما پس از مشخص شدن مفهوم کلی داستان و باز شدن ذهن مخاطب وقت مناسبی برای آشکار ساختن نتیجه مهیا میشود. برای بیدار کردن بتی خفته نیاز به رفتن به جنگ با اژدها و متوسل شدن به داستانهای دروغین و بوسههای کلیشهای دیزنی نیست، نیاز به سحر و جادوگری نیست. برای حل یک مشکل ساده به دنبال یک راه حل ساده، معمول و معقول باشید.