اولین باری که فیلمساز ایرانی عباس کیارستمی را دیدم، شیفتهی یک سایه شده بود. ما در محل سکونت تاریخیِ سفیر ایتالیا در منطقه ساکت فرمانیه در شمال تهران جمع شده بودیم. آقای سفیر عاشق سینما بود و هرازگاهی از فیلمسازان دعوت می کرد تا آخرین کارهای خود را در فضای سبز بیرونی و به سبک "سینما پارادیزو" اکران کنند.
حال و هوایِ آن شب محزون بود. در ژوئن سال 2005 بودیم و شهردار سختگیر تهران بتازگی رئیس جمهور شده بود. هنرمندانی که آن شب جمع شده بودند، نگران این بودند که ایران به آن شورِ انقلابی در دهه 80 پسرفت خواهد کرد و آزادی آنها محدودتر خواهد شد. ترسهایی که بزودی محقق شدند.
سیاست مبحث اصلی گفتگوها در آن شب بود. نقاشها درباره مهاجرت موقت به پاریس و مونترال بحث می کردند و گالریهای هنری هم درباره برگزاری فروشگاههایی در دوبی صحبت می کردند.
کیارستمی، مهمان افتخاری آن شب که برای اکران فیلم آخرش یعنی "بلیتها" آمده بود، بحثهای سیاسی را نادیده گرفته بود. توجه او به لیوان بلند و باریک آب بود که سر میز در جلوی او قرار داشت. او لیوان را بلند می کرد، به آرامی تکانش میداد، و دوباره به زمین میگذاشت. سپس از پشت آن عینک خاص و بدون اینکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد میگفت، "چه سایهی فوقالعادهای".
در تهران، مانند رُم و اورشلیم، خورشید داغ و آب و هوای خشک یک گرگ و میشِ تابستانی ویژهای را تولید می کند. لیوان نوشیدنی تنها چند اینچ بلندا داشت ولی سایهاش بر چمن آراستهی آقای سفیر یک استوانهی ده فوتی را انعکاس میداد. سالها بعد نقل قولی را از امپرسيونيست فرانسوی یعنی ادگار دگا خواندم که من را یاد آن شب انداخت. "هنر چیزی نیست که شما میبینید، بلکه چیزیست که به دیگران نشان میدهید". کیارستمی الهام را در جایی پیدا کرد که هیچکس به آن توجهی نداشت.
در فیلم 1997 کلاسیک کیارستمی یعنی "طعم گیلاس"، مردی میانسال (همایون ارشادی، معماری که بعداَ بازیگر شد، کسی که کیارستمی زمانی که پشت چراغ قرمز ایستاده بود او را کشف کرد) با اضطراب در تپههای اطراف تهران میچرخد و دنبال کسی است که قبول کند پس از خودکشی وی، رویش خاک بریزد. او سرانجام پیرمردی را پیدا می کند که به این پول نیاز دارد و بر خلاف میلش این خواسته را قبول می کند، ولی اول سعی می کند او را از این کار منصرف کند.
پیرمرد میپرسد، "صبح پاشدی به آسمان نگاه کردی؟ نمیخوای دم صبح طلوع آفتاب را ببینی؟ سرخ و زرد آفتاب موقع غروب را دیگه نمیخوای ببینی؟ ماه را دیدی؟ نمیخوای ستاره ها را ببینی؟ شب مهتابی اون قرص کامل ماه را دیگه نمیخوای ببینی؟ دیگه نمیخوای آب چشمه خنک بخوری؟ دست و صورت خودتو با اون آب چشمه بشوری؟ میخوای از همه اینها بگذری؟"
پیرمرد که نتوانسته مرد را منصرف کند آخرین بهانهی خودش را مطرح میکند. "از مزه یه گیلاس میخوای بگذری؟" ایرانیها یکی از متخصصین گیلاس و سومین تولیدکنندهی آن هستند. دو دهه بعد از به نمایش درآمدن فیلم، نمای گیلاس هنوز هم باعث میشود بسیاری قدر لذتهای کوچک زندگی را بدانند.
کیارستمی سوالاتی پرسید، اما هیچ ادعایی نکرد که جوابها را می داند. در یک فضای سیاسی خفه کننده که قصد مدیریت زندگی مردم را در کوچکترین موارد دارد - اینکه چگونه عاشق شوند، چه ببینند (فیلمهای کیارستمی اغلب در ایران سانسور می شدند)، به چه چیزی گوش بدهند، چه کسی را بپرستند، چه چیز را بپذیرند- کیارستمی مکرراَ میگفت که "من نصیحتی برای چگونه زندگی کردن به کسی ندارم".
آذر نفیسی، نویسنده " لولیتاخوانی در تهران"، یک بار از کیارستمی برای اکران فیلمهایش در دانشگاه جان هاپکینز دعوت کرد، مکانی که نفیسی در آن یک سمینار فارقالتحصیلی را درباره ادبیات و سیاست آموزش میداد. موضوع اصلی کلاس این بود که تاریخ هنرمندان را بیش از سیاستمداران به یاد خواهد سپرد. افراد کمی می توانند پادشاه قرن سیزده ایران یا نوزده روسیه را به یاد آورند، اما همه رومی و داستایوفسکی را می شناسند.
کیارستمی دریافت که غنیترین داستان ایران، نه سیاست بلکه مردمش است و سرگذشت حاشیهایترین زندگیها در ایران– روستاها، کارگران، مادران مجرد، کهنسالان، و یتیمها- را با یک حس همدردی بزرگ به تصویر کشید. با اینکه او یکی از اصلیترین فیلمسازان ایرانی بود و آثارش در خارج با ستایش روبرو شدند، اما این کارها در خانه اغلب با سوظن روبرو می شدند. اما مرگ او در چهارم ژوئن با غم و اندوه فراوانی روبرو شد. همانند شاعران بزرگ فارسی که پیش از او آمدند، سایهی اون نیز با گذشت زمان تنها بلندتر می شود.