خب سرنوشت همراهی 6 سالهمون با جاسوسهای دوستداشتنی بالاخره به انتهای خودش رسید...
چه خاطرات خوب و بدی که با این سریال و کاراکتر هاش داشتیم
چه اپیزودهایی که با به خطر افتادنشون، ما هم مضطرب و نگران شدیم
با زندگی خصوصیشون قدم به قدم و هر لحظه همراه بودیم،
عین عضوی از خانوادشون شاهد بزرگ شدن بچههاشون بودیم
عین یه همقطار دغدغهها و اهداف و آرمانهاشون رو از نزدیک حس کردیم
با هر گریم و هر تغییر چهره و هر مأموریت در کنار و همراهشون بودیم
و خلاصه چیزایی رو تجربه کردیم که شاید تو هیچ سریال دیگهای نتونیم تجربه کنیم
امریکنز با نگاه غیر یکطرفانه و منصفانهاش کاری کرد که جنگ سرد رو با پوست و استخون حس کنیم
تمام بدیهاش رو، فجایعش رو، سختیهاش رو، رقابتهاییش رو که منجر به پیشرفت تکنولوژی شد، کثیفیهاش رو، بیرحمیهاش رو...
سریال اونقدر صحنههای خوب داره که نمیدونم از کدوم بگم و یاد کدوم رو زنده کنم
از اون قسمتی بگم که خود روسها، فیلیپ و الیزابت رو دستگیر کردن تا وفاداریشون رو تست کنن
از ماجراهای فیلیپ و مارتا و ماجرای خودنویس و اون دستگاههایی که توی افبیای خودکار ایطرف و اونطرف میرفتن
از اون قسمت که زده بودن تو کار سلاحهای بیولوژیکی و همشون از دم (من جمله گابریل) مسموم شده بودن
از مردونگیهای ارکادی که همیشه پای افرادش واستاد، تا ماجراهای نینا و اولگ و استن و پاستور تیم و زنش و...
به هر حال هر آغازی پایانی داره. و بنظرم مثل تک تک لحظات سریال، پایان هم عالی بود