مدت ها گذشت و هنوز راه حلی نیافته بودیم، آیا باید یک فیلم باشد؟ یا چند فیلم؟ شاید ده فیلم؟ یک سریال، یا ده فیلم جداگانه، هر کدام بر اساس یکی از فرمان ها؟ این ایده آخری خیلی به ده فرمان وفادار به نظر می رسید. ده موضوع، ده فیلم یک ساعته. در ابتدا، وقتی که مشغول نگارش فیلم نامه ها بودیم، چندان به مشکلات کارگردانی فکر نمیکردم. یکی از دلایلی که باعث می شد به مشکلات فکر نکنم این واقعیت بود که چندین سال در استدیوی فیلم سازی "تور" دستیار "کریستف زانوسی" بودم. از آن جا که "زانوسی" اغلب اوقات در خارج از لهستان مشغول فیلم ساختن بود، فقط تصمیم های کلی را می گرفت و روال کار روزمره استودیو را به من سپرده بود. یکی از فعالیت های استدیو کمک به کارگردانان جوان برای ساختن فیلم اول بود. چند کارگردان را می شناختم که شایسته پیشرفت بودند. در عین حال می دانستم که یافتن پول بسیار دشوار است. مدت ها بود که تلویزیون محل مناسبی برای ساختن اولین فیلم بود - فیلم هایی تلویزیونی کوتاه تر و کم هزینه تر هستند و بنابراین ریسک کمتری وجود دارد - ولی مشکل این بود که تلویزیون دولتی علاقه ای به فیلم های تکی نداشت و فقط به سریال ها توجه نشان می داد. فکر کردم که اگر ده فیلم نامه بنویسم، می توانیم آن ها را به صورت سریالی بر پایه ده فرمان بسازیم و ساختن هر یک از قسمت ها را به یکی از کارگردانان خوش آتیه بسپاریم. تنها بعدها، پس از آماده شدن نسخه های اولیه فیلم نامه ها بود که دریافتم خودخواهانه مایلم تمام مجموعه ها را خودم بسازم. به بعضی از آن داستان ها بسیار وابسته شده بودم و نمی توانستم از آن ها جدا شوم. مشتاق بودم هر طوری شده بعضی از آنها را بسازم و بنابراین منطقی به نظر می رسید که همه را بسازم.
درست از همان ابتدا می دانستیم که فیلم ها باید معاصر باشند. مدتی با این فکر کلنجار رفتم که داستان ها در عالم سیاست رخ دهند، ولی به دلیل وجود سانسور از این کار منصرف شدیم. در لهستان به مقدار کافی ماده خام برای ساختن فیلم هایی درباره اشتباهات دراماتیک، تراژیک، جنایی و اغلب اوقات خنده دار اولیای امور وجود داشت. بنابراین میشد هرکدام از فرامین ده فرمان را به خوبی به تصویر کشید. ولی همه این افکار خواب و خیالی بیش نبود زیرا در اواسط دهه هشتاد، ما دیگر به سیاست علاقه ای نداشتیم. مطابق دیدگاه مرسوم، سیاستمداران افرادی کسل کننده و بی مایه و از نظرگاه تاریخی، نالایق و بی عرضه بودند. دیگر بر این باور نبودیم که سیاست می تواند دنیا را عوض کند، تا چه رسد به این که آن را بهتر سازد. در عین حال من و "پیسیویچ" دریافتیم که واقعا افراد اندکی وجود دارند که بتوانند تغییر و تحولات پیچیده سیاسی را درک کنند و حتی مطمئن نبودیم که خودمان هم به این ظرایف آگاه باشیم. بنابراین از سیاست چشم پوشیدیم. هم چنین به طور شهودی فکر کردیم که باید در خارج از لهستان برای "ده فرمان" بازاریابی کنیم.
ما از خصوصیات مختص به لهستان صرف نظر کردیم، به عبارت دیگر، امور شاق و کسل کننده زندگی دور و برمان را نادیده گرفتیم، صف ها، کوپن گوشت، کمبود بنزین، نظام بوروکراسی که چهره کریه خود را حتی در پیش پا افتاده ترین امور هم به نمایش می گذاشت، شلوغی اتوبوس ها، افزایش قیمت ها به عنوان پای ثابت گفت و گوهای روزمره، بیمارانی که در راهروهای بیمارستان ها جان خود را از دست می داند و از این قبیل امور، زندگی روزمره به نحو غیرقابل تحملی یکنواخت و کسل کننده بود. آن موقع می دانستیم که باید شخصیت های داستان هایمان را در موقعیت های غیر عادی قرار دهیم، موقعیت هایی که شخصیت ها را مجبور به گزینش های دشوار و مهم کند. مدتی وقت صرف کردیم که تصمیم بگیریم قهرمانان داستان ها چه جور آدم هایی باشند. آن ها باید به اندازه ای ملموس و باورپذیر می بودند که تماشاگر با خودش میگفت: "منم توی این وضعیت بودم، دقیقا میدونم چه احساسی دارن" یا "شبیه این اتفاق برای منم افتاده" و در عین حال فیلم ها نباید به گزارش زندگی روزمره بدل می شدند، برعکس باید به شکل گلوله های بسیار فشره و نافذ در می آمدند. به زودی معلوم شد که فیلم ها باید درباره احساسات و عواطف باشند، زیرا ما می دانستیم که عشق، یا ترس یا مرگ، یا درد ناشی از سوزن، در بین همه مردم مشترکند، فارغ از عقاید سیاسی یا رنگ پوست یا سطح زندگی آن ها.
بر این باورم که زندگی هر انسانی شایسته بررسی و مداقه است، زیرا راز ها و هیجاناتی را در بر دارد. مردم درباره این مسائل صحبت نمی کنند زیرا خجالت می کشند، نمیخواهند زخم های قدیمی را بخراشند یا می ترسند آنها را احساساتی بنامند. بنابراین می خواستیم هر فیلم را طوری شروع کنیم که انگار دوربین به طور تصادفی شخصیت اصلی را از بین دیگران انتخاب کرده است. این فکر به ذهن ما رسید که استادیوم بزرگی را نشان بدهیم و از میان صدها چهره بر روی یکی فوکوس کنیم، فکر دیگری نیز به ذهنمان خطور کرد، مبنی بر اینکه در یک خیابان شلوغ، فردی را انتخاب کنیم و در بقیه فیلم او را دنبال کنیم. سرانجام تصمیم گرفتیم که محل وقوع "ده فرمان" را در یک مجتمع مسکونی بزرگ قرار بدهیم و در نمای ثابت ابتدای فیلم هزاران پنجره مشابه را در قاب تصویر نشان دهیم. با خودمان میگفتیم پشت هر یک از این پنجره ها، انسانی زندگی میکند که فکرش، قلبش و حتی بهتر، شکمش شایسته کنکاش است. این رهیافت مزایایی داشت: بینندگان تلویزیونی می توانستند در هر داستان، شخصیت های از داستان های قبلی را شناسایی کنند که به شکل گذرا در یک آسانسور، یک راهرو ظاهر می شدند و این امر نمک داستان بود.
هنوز مشکل اصلی باقی بود - روند هر فیلم چگونه باشد تا بتواند فرمان مربوطه را به تصویر بکشد - ساعت ها در کتابخانه وقت صرف کردیم، تعداد زیادی از تفاسیر و بحث های مربوط به کتاب مقدس، عهد قدیم و جدید را مطالعه کردیم ولی تقریبا زود تصمیم گرفتیم از همه این تفاسیر صرف نظر کنیم. هر روز کشیش ها به این مسائل می پرداختند و ما نمی خواستیم موعظه کنیم. نمیخواستیم تحسین یا تکفیر کنیم، نمیخواستیم برای عمل نیکی پاداش دهیم و یا عمل بدی را مجازات کنیم. بلکه می خواستیم بگوییم " ما چیزی بیش از شما نمی دانیم. ولی شاید بیارزد که به دنبال شناسایی امور ناشناخته باشیم، حتی اگر فقط به این دلیل باشد که احساس نادانی، احساسی دردناک است".
وقتی این رهیافت را برگزیدیم، حل مشکل رابطه میان فیلم ها و هرکدام از فرمان ها آسانتر شد. یک رابطه غیر قطعی. فیلم ها باید به اندازه ای که این فرمان ها بر زندگی روزمره نفوذ دارند زیر نفوذ آن ها باشند. می دانستیم که در طی هزاران سالی که از صدور این فرمان ها می گذرد، هیچ ایدئولوژی یا فلسفه ای با آن ها مقابله نکرده است، ولی این فرمان ها همواره نقض شده اند. به بیان ساده تر: هرکسی میداند که قتل انسان دیگری خطا است ولی جنگ ها ادامه دارند و پلیس ها همچنان اجسادی را پیدا می کنند که چاقویی در گلویشان فرو رفته است. اگر کسی درباره خوبی یا بدی قتل سوال کند، نشانه ساده لوحی یا حماقت اوست، ولی می توان این سوال را مطرح کرد که چرا انسان ها یکدیگر را بدون دلیل به قتل می رسانند، به ویژه میتوان پرسید که آیا قانون حق دارد برای مجازات قتل، حکم قتل دیگری را صادر کند؟
سعی کردیم فیلم ها را طوری بسازیم که پس از پایان آن ها همان سوالاتی که در هنگام نوشتن فیلم نامه ها برای ما مطرح بود، برای تماشاگران هم مطرح شود.
تا مدت ها نگران ابعاد فیلم بودیم، البته نه به عنوان نویسندگان فیلم نامه یا کارگردان آن. ما از چیز دیگری می ترسیدیم. آیا حق داشتیم تا موضوعی با این اهمیت جهانی را مطرح کنیم، موضوعی که حتی برای بسیاری از ناقضین ده فرمان هم، امری بسیار مقدس بود؟ درک چنین ترسی در یک کشور کاتولیک، مثل لهستان آسان است، در این نوع کشور ها کلیسا، در شکل گیری افکار عمومی نقش مهمی دارد. هنگامی که ناگهان دریافتیم که همه نویسندگان، نقاشان، نمایشنامه نویسان و فیلم سازان به طور غیر مستقیم با مضامین محوری ده فرمان سر و کار دارند، ترسمان کاهش یافت - در گذشته چنین بوده و بدون شک در آینده نیز چنین خواهد بود. آیا "ریچارد سوم" شکسپیر حسرت چیزی را نمیخورد که حقش نبود؟ "برادران کارامازف" هم برای تجلیل از پدرشان دلایل چندان خوبی نداشتند و "راسکولنیکف" هیچ دلیلی برای قتل پیرزن نداشت. "ّبروگل" در نقاشی هایش دزدها و سارقین را به تصویر می کشد، وودی آلن همواره در فیلم هایش شخصیتی را تصویر می کند که به فکر زنـا است. همین امر در مورد فیلم های جنایی درجه دو و ملودرام های درجه سه کاملا صادق است. "بتهوون" نیز همین طور است. هم خدا را ستایش می کند و هم به آن شک می کند. گاهی حتی در یک سمفونی. هر کسی که بخواهد یک زندگی، یک احساس یا یک حالت ذهنی را توصیف کند از این امر گریزی ندارد و ما هم مستثنا نبودیم.
نگارش فیلم نامه ها یک سال به طول انجامید، آن ها را یکی پس از دیگری نوشتیم. شب های زیادی را در کنار یکدیگر در آشپزخانه منزل "پیسیویچ" یا در اتاق کوچک پر از دود سیگار من گذراندیم. ساختن فیلم ها یک سال و دو ماه طول کشید. ولی از آن زمان مدت زیادی می گذرد.
حالا فقط فیلم ها باقی مانده اند، که بسیار بیشتر از حد تصور ما با استقبال رو به رو شده اند، گرچه واقعا دلیل این استقبال را نمی دانیم.
کریستف کیشلوفسکی
ورشو بهار 1990