1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
خارق العاده...فقط همین
این قسمت عالی بود از روایت داستان لذت بردم هاپکینز چه خوب نقش خالق رو بازی میکنه
این اپیزود بهترین قسمت فصل دوم بود بی نقص بود
بی نهایت عاشقانه و احساسی بود از دیدنش لذت بردم
داستانی عاشقانه در بین میان دنیایی از جنون و وحشت
زان مک کلارنون این بازیگر نقش گوست خیلی عالی بود بهترین بازی تمام دوران بازیگریش بود
از فصل دوم فارگو هم خیلی بهتر و دیدنی تر بازی کرده بود
اصلا فکر نمیکردم یک داستان به زیبایی رو برای گوست نیشن کنار گذاشته شده باشه
دیدن تصویر انتونی هاپکینز برای من فوق العاده جذاب و دیدنیه بازیش رو خیلی دوست دارم
سکانسی که با گوست حرف می زد ناخوداگاه دست زدم از بس که از گفتگوی این دو لذت برده بودم
دوم سکانس پایانی این قسمت با پیانوی اروم و عاشقانه ای که نواخته می شد بهترین پایان برای این سمفونی بود
دوباره باید این قسمت رو ببینم خیلی دیدنی و احساسی بود
گوست چندین بار گفت این دنیا اشتباهه من میگم این قسمت اشتباهی برای سریال وست رولد نوشته شده
این قسمت از Westworld شاید در ظاهر قسمت آروم و کم هیجانی بود ولی مهم ترین اپیزود این فصل بود و به جای اینکه برای بیننده سوالی پیش بیاره به خیلی از سوال های بی جواب مانده پاسخ داد.سایت Vanityfair نقدی با عنوان «چگونه زیباترین اپیزود Westworld به 9 معمای بزرگ پاسخ داد» منتشر کرده که منم از اون متن هم تو این پست استفاده می کنم:
1.در پایان این اپیزود چی شد؟در پایان این اپیزود متوجه شدیم که «میو» تمام مکالمه های بین «آکیتچا» و دخترش رو از طریق شبکه توری می شنیده و «آکیتچا» تونست با هر دوی اونها صحبت کنه که این یعنی «میو» از تمام داستان هایی که تو Westworld در جریان هستش باخبره.
2.چه چیزی پشت دره هستش؟در قسمت قبل طبق گفت و گویی که «شارلوت» و «دلورس» داشتن متوجه شدیم که مکانی که «ویلیام» جوان اون رو ساخته و در زمان حال قصد نابودیش رو داره در واقع ابرسروری هستش که محل نگهداری پشتیبانی از داده های میهمانان می باشد و «آکیتچا» از اون به عنوان «در»ی به دنیای دیگر نام می برد.( چیز جالب دیگری در مورد همون «در» وجود داره که در آخر این پست توضیح می دم)
3.چه اتفاقی برای لوگان افتاد؟ در فصل قبل دیدیم که «ویلیام» دوستش «لوگان» رو عریان تو کویر رها کرد و تو این فصل در مورد سرنوشت «لوگان» صحبت هایی شد ولی اتفاقاتی که در بیابان برای «لوگان» افتاده بود نا مشخص بود و معلوم شد که«آکیتچا» با پتویی که بهش داد شاید کمک کرده تا زنده بمونه و احتمالا" «لوگان» بعد از این اتفاقات و خروج از پارک به خاطر این تجربه ترسناکی که داشته رو به مواد مخدر آورده و در نهایت مرده.
4.چرا این قدر زمان برد تا «آکیتچا» کاری انجام دهد؟کاراکتر «آکیتچا» قبل از «دلورس» و مرگ «آرنولد» هم وجود داشته ولی ما تو شورش رباتی هیچ اثری از «آکیتچا» ندیدیم. و معلوم شد که «فورد» دستور داده بود که «آکیتچا» در مسیر خشن تری و همچنین به عنوان کابوسی در مسیر «دلورس» قرار بگیره و دلیل اینکه اثری از قبیله گوست نبوده اینه که اونها از همه چیز باخبر بودن و منظر فرصتی بودن تا حضورشون رو نشون بدن
5.قبیله گوست اطراف کلبه میو چکار می کردن؟این کمی گیج کننده بود که وقتی «سایزمور» به «میو» می گفت که داستان شما از زیباترین داستان های پارک بوده ولی چرا در خاطرات «میو» حمله و ترس رو از طرف قبیله گوست میدیدیم.شاید خاطرات «میو» کمی واضح نبوده چون اونها تحت محافظت قبیله گوست بودن و اون سکانسی که «میو» ,«آکیتچا» رو پشت پنجره میدیده و در ادامه «ویلیام» وارد کلبه میشه اونطور که به نظر میاد نبوده و در واقع قبیله گوست برای دفاع از اونها اونجا بودن.6.برای شما هم آشنا نبود؟این قسمت شاعراته ترین اپیزود این سریال بود و متاثر از خیلی از چیز ها بود.از فیلم Stalker ساخته Andrei Tarkowsy ,شعر Auguries of Innocence از Wiliam Blake و بازی زیبای بازیگر نقش «آکیتچا» که متاثر از فیلم The New World ساخته «ترنس مالیک» می باشد.و شبیه ترین داستان در این اپیزود مشابه افسانه ای از اساطر یونان می باشد که عشق بین «اورفیوس» و «اردیوس» رو نشان می دهد و در مورد موزیسینی هستش که به دنیای مردگان سفر می کند تا عروس مرده خود رو به زندگی بازگردانذ.همچنین سکانس های گشتن «آکیتچا» تو ساختمان مشابه اتفاقاتی هستش که «میو» تو فصل اول سپری کرد.
7.چرا هزارتو همه جا هست؟شاید خیلیا فکر می کردن که این کار «آرنولد» و یا «فورد» هستش که هزار تو همه جا هستش ولی تو این اپیزود معلوم شد که کار «آکیتچا» بوده که هزار تو رو همه جا منتشر کرده.
8 چرا هزار تو مخفی بوده؟تو سکانسی دیذیم که هم قبیله ای «آکیتچا» از اون می خواد که هزار تو رو مخفی کنه و صراحتا" منظورش کارکنان دلوس هستش ولی «آکیتچا» چطور تونسته این کار رو بدون اینکه کارکنان دلوس متوجه بشن انجام بده که هنوز جای سوال هستش.در مورد مخفی شدن هزارتو هم قرار بوده تو فصل اول بهش پرداخته بشه که چون اون بازیگری که تو اپیزود پایلوت «ویلیام» هزارتو رو از پوست سر اون درآورده بود بعد ها فوت شد,پرداختن به این موضوع به فصل دوم کشید.
9.پیام آور مرگ؟وقتی صحبت از «دلورس» شد «آکیتچا» از اون به عنوان پیام آور مرگ نام برد و گفتش که قبل از اینکه پیام آور مرگ همه چیز رو نابود کنه باید «در» رو پیدا کنبم و تو گفت و گویی هم که بین اون و «فورد» بودش ,«فورد» بهش گفت مثل گل تو تاریکی رشد کن و وقتی که پیام آور مرگ منو کشت قبیله ات رو به روشنایی هدایت کن و همه اینها این احتمال رو قوی می کنه که شاید «دلورس» اصلا" قرار نبوده قهرمان سریال باشه و در واقع «دلورس» شرور سریال هستش
در مورد «در» یه چیز جالبی تو یه سایتی دیدم که شاید شما هم متوجهش شده باشید.«آکیتچا" وقتی اولین بار «در» رو پیدا می کنه یه سازه در حال ساخت بود و بهعد از ماه ها یا سالها که با همسرش اونجا بر می گرده یه کویر می بینه و با رجوع به قسمت اول این فصل و این سه عکسی تو این پست گذاشتم معلوم شد که «در» تو همون زیر دریاچه هستش و در واقع ربات های ناپدید شده به زیر آب رفتن.شاید «در» چیزی فراتر از یه مرکز نگهداری باشه و شاید همینطور که «آکیتچا: گفت دریچه ای به دنیای دیگر باشد
نظری نمیدم درمورد سریال ولی این هاپکینز داره دیوانه وار خوب بازی میکن
پادشاه همیشگیه اروپا=========== رئال مادرید
این نقد رو چند روز در مورد هزار تو و ایده اصلی هزار تو
اگرچه با به سرانجام رسیدنِ فصل اول و رسیدن دلورس به مرکز هزارتو به نظر میرسد که در فصل دوم ماجراهای مربوط به هزارتو به پایان رسیده است و جای خودش را به «گهواره»، «در» و «درهی دوردست» داده است. ولی طرفداران فکر میکنند که معمای «هزارتو» هنوز به طول کامل به اتمام نرسیده است. ماجرای مربوط به هزارتو بعد از اپیزود این هفته از جایی قوت گرفت که یکی از طرفداران آمریکایی سریال به تازگی در یک مغازهی سوغاتیفروشی در یکی از شهرهای آریزونا، چشمش به یک کارت پستال با طرح هزارتوی وستورلد روی آن برخورد میکند. اما این کارت پستال نه هزارتوی وستورلد، بلکه طرحی از اسطورهشناسیهای سرخپوستان آمریکایی است که به «آیآیتوی» (i'itoi) معروف است که بهطور تحتلفظی «مرد داخل هزارتو» معنی میشود. در پشت این کارت پستال، داستان اسطورهای این هزارتو نوشته شده است: «مرد بالای هزارتو نمایندهی تولد است. او با دنبال کردن مسیر سفید رنگ که از بالا شروع میشود، پیچ و خمها و تغییرات زیادی را پشت سر میگذارد و سر راه دانش، قدرت و خرد کسب میکند. او برای رسیدن به آخر هزارتو، به دورافتادهترین گوشههای مسیر عقب رانده میشود تا اینکه بالاخره به تاریکترین مرکز هزارتو که مرکز مرگ و زندگی جاودان است میرسد. در این نقطه او توبه میکند، پاکیزه میشود و به تمام فضیلتهایی که در طول مسیر به دست آورده است میاندیشد. در نهایت او تطهیر شده و به هارمونی رسیده با دنیا، مرگ و زندگی جاودان را قبول میکند». عدهای از طرفداران فکر میکنند که این اسطوره دربارهی هزارتوی وستورلد هم صدق میکند.
مرکز هزارتو نه دربارهی رسیدن به خودآگاهی، بلکه دربارهی انتخاب بین مرگ و زندگی جاودان است
با توجه به اسطورهشناسی «آیآیتوی» و ارتباط آن با «وستورلد»، به نظر میرسد چیزی که تاکنون دربارهی مرکز هزارتو در سریال میدانستیم اشتباه بوده است. مرکز هزارتو نه دربارهی رسیدن به خودآگاهی، بلکه دربارهی انتخاب بین مرگ و زندگی جاودان است؛ زندگی جاودان نه فقط برای میزبانان (چون آنها که همین الانش کم و بیش جاودانه هستند)، بلکه زندگی جاودان برای انسانها. همچنین با نگاهی به اسطورهشناسی «مرد داخل هزارتو» میتوانیم به درک تازهای دربارهی اهمیت «در» در «وستورلد» برسیم: «از تصویر مرد داخل هزارتو بهطور گسترده در جنوب غربی آمریکا استفاده میشود که از برجستهترینشان میتوان به استفادهی قبیلهی هوپیها در حلقهها و جواهرتشان برای به نمایش گذاشتن کیفیت تکنیک کارشان و همچنین قبیلهی پیما در صنایع دستیشان مثل سبد اشاره کرد. هرکدام از سبدها دارای چیزی به اسم «اشتباه» هستند (که به «در» هم شناخته میشوند)؛ یک فضای خالی که روح سبد بتواند از آنجا آزاد شود». خب، اگر «در» در «وستورلد» همان اشتباهی است که روح را آزاد میکند، این موضوع از زاویههای مختلفی میتواند به سفر مرد سیاهپوش ارتباط داشته باشد؛ بالاخره اگر یادتان باشد مرد سیاهپوش در پایان اپیزود دوم این فصل به لورنس میگوید که این مکانی که در حال حرکت به سمتش هستند، بزرگترین اشتباهش بوده است و این مکان همان تشکیلات موجود در «درهی دوردست» است. آیا آزاد کردن روح به معنی توانایی انسانها در «درهی دوردست» برای آپلود کردن ذهنشان در یکی از آن مغزهای مصنوعی و رسیدن به زندگی جاودان است؟ درست مثل کاری که فورد با خودش انجام داد؟ آیا آزاد کردن روح این است که بالاخره مرد سیاهپوش در «درهی دورست» با انتخاب بین مرگ و زندگی جاودان روبهرو میشود؟
برای اطلاعات بیشتر باید افسانهی کامل «آیآیتوی» (مرد داخل هزارتو) را مرور کنیم: «در ابتدا آفرینندهی زمین و خالق پا پیش گذاشت و بعد از او آیآیتوی از راه رسید. اما آیآیتوی روی به دست آوردن عنوانِ آفریننده اصرار کرد و آن را به دست آورد. آیآیتوی مردم را همچون بچهها بالا آورد و هنرهایشان را به آنها یاد داد، اما در انتها او نامهربان شد و مردم او را کشتند. آیآیتوی با اینکه کشته شده بود، آنقدر قدرت داشت که دوباره به زندگی برگشت. سپس او جنگ را اختراع کرد. او تصمیم گرفت تا زمین را برای یافتن مردمی که خلق کرده بود جستجو کند. او به دنبال تشکیل یک ارتش بود و برای این کار به زیرزمین رفت و پاپاگوسها را بالا آورد. آنها در سرزمینی با خرابههای باشکوهی زندگی کردند که متعلق به هوهوکامها یا مردمانی که از بین رفته بودند بود. اگرچه مبارزه برعهدهی مردم آیآیتوی بود، اما در نهایت آیآیتوی با کور کردن دشمن و ضعیف کردنشان، پیروزیشان را به ارمغان آورد. هماکنون آیآیتوی از دنیا بازنشسته شده است و به عنوان یک پیرمرد کوچک در غاری در کوهستان زندگی میکند. یا شاید هم به زیرزمین رفته باشد». این داستان خیلی شبیه به داستان آرنولد و فورد است؛ فورد مرد داخل هزارتو (گهواره) است. او اگرچه کشته میشود، اما آنقدر قوی است که دوباره به زندگی برمیگردد. آفرینندهی زمین هم آرنولد است که وستورلد بعد از مرگش به فورد میرسد. همچنین نامهربان شدن آیآیتوی و کشته شدن او توسط مردمش، یادآور کشته شدن فورد توسط دلورس است. چرا که دلورس به اشتباه فکر میکرده که فورد مسبب تمام زجر و دردهایی که کشیده بوده است. در حالی که نامهربانی فورد نسبت به میزبانانش در واقع وسیلهای برای بیدار کردن آنها بوده است. در نهایت میخوانیم که آیآیتوی با کمک ارتشی که ایجاد کرده بود، مخلوقاتش را میکشد. آیا این بخش به این معنی است که فورد قصد دارد تا میزبانانش را نابود کند؟ اینکه فورد بخواهد مخلوقاتش را بکشد با عقل جور در نمیآید. ولی اینکه فورد با مخلوقاتش سعی میکند تا انسانهایی مثل استرند و شارلوت که در کارشان دخالت میکنند را نابود کند با عقل جور در میآید.
برگرفته از سایت زوم مگ
نتونستم کمتر از 10 بدم. خیلییییی خوب بود. با دوستمون موافقم. بیشک شاعرانه ترین قسمت وستوورد بود. اصن نفهمیدم کی تموم شد. غرق شدم توش. سکانس پیدا کردن کوهانا یکی از عاشقانه ترین سکانسهای یکی دو سال اخیر بوده برای من. لامصب خیلی خوب بود. عاقا خیلی خوب بود.
از این ایده هم خوشم اومد که هزارتو انتخاب بین مرگ و جاودانگی هست. به نظرم اینجوری یه پایان دراماتیک ماندگار خواهیم داشت.
و اما میو. آه میو. اعتراف میکنم با دیالوگ آخر بغض کردم. یا راحت بمیر یا پیدامون کن.
فقط از داستان ویلیام خوشم نیومد. چهار پنج تا تیر خورد ولی هیچی
«اما در دنیا به راحتی در مورد نیتها سوءتفاهم پیش میاد» به نظرم حکایت امروز جامعه ماست.
این قسمت شاید جزو دوسه قسمت عالیه این دو فصل وست ورلدِ.
کلا من از اینجور سریالها یا فیلمهای تعریف کردنی خیلی خوشم میاد و اینکه بهتر باشه یه بازیگر با یه صدای قشنگ و با یک لهجه قشنگ تعریفش کنه . کلا شاید انتخاب بازیگرش بخاطر صداش باشه.
یکی از بهترین اپیزودهای این فصل بود ولی واقعا بهترین اپیزود نبود یکم اغراق هست ، دلیل اینکه هم اپیزود چهارم و هم اپیزود هفتم هم رده این اپیزود بودن ، چیزی که مشخصه کلا جاناتان و لیسا تمام معادلات هر قسمت رو برای بیننده تغییر میدن اگر هر قسمتی رو که میبینید بعدش پرمو قسمت بعد رو نبینید کاملا غافل گیر میشید واسه هر اپیزود که wow این اپیزود جدید چقدر کامل تر و عالی تر بود ، توی این روند داستانی که همه چیز داره تقریبا ، خیلی هوشمندانه پیش میره یعنی کاملا تیم نویسندگی حتی برتر از کارگردانی عمل میکنه ، با اینکه واقعا در کارگردانی هم میتونیم بگیم وست ورلد هیچی کم نداره ، ولی بر خلاف سینما و یک فیلم سینمایی که عملا فیلمنامه در خدمت داستان و کارگردانی قرار میگیره ، و این کارگردان هست (کارگردان کاربلد و با تجربه) که فیلمنامه و چینش داستانی رو در کنار هم قرار میده که خود به خود یک فیلم عظیم و شاهکار تبدیل میشه ، ولی این سریال و سریال های مشابه که تاکید روی داستان و زمان و خط داستانی و زمانی داره و هر اپیزود دقیق روی ریل پیش میره ، فیلمنامه و داستان خودنمایی میکنه و نشون میده چقدر یک اثر میتونه فرم کاملا درست و دقیقی رو از زمان فیلمنامه پایه گذاری کنه .
اما این اپیزود جذابیتش توی این بود که تقریبا بعد از دو اپیزود بسیار پیچیده و دارای داستان تو در تو و خط زمانی مختلف ، یک اپیزود تقریبا خطی و یک محوره بود ، و کاملا بیننده رو غافلگیر کرد ، که چقدر میشه داستان شخصیت سرخپوستی که عملا از فصل اول تا قبل از این اپیزود بیننده به عنوان وحشی هایی که هدفشون در اصل کشتار و مرگ هست ، تغییر بده ، تا جایی که ما همگی با قبیله شبح و مخصوصا شخصیت اولش همزادپنداری کنیم و لذت ببریم از این ملودرام عاشقانه ، اینجاست که باید ایمان آورد که یک فیلمنامه بسیار دقیق و کامل میتونه تا چه حد یک داستان ساده رو هم از جهت داستان پردازی و بردن ایده اصلی سریال به جلو و هم از جهت نگاه به مقوله اجتماع سرخپوستی جوابگو ذهن بیننده باشه .
توی اپیزود 6 یا 5 یادم نیست که در مورد سامورایی ها و قسمت دیگه پارک داستان گفته شد قطعا اونجا شروع نگاه درست سریال به مقوله وست ورلد دیدیم ، یعنی وست ورلد با همتای خودش GOT که از همین شبکه پخش میشه از لحاظ پرداخت داستانی چقدر بهم شبیه هستن ، و دقیقا برای بیننده دوباره سوال ایجاد میکنن و بیننده رو درگیر میکنن ، ماهیت سریال سازی توی تلویزیون اینجا مشخص میشه ، که چقدر یک سریال میتونه مارو درگیر کنه و هربار انتظار یک چیز جدید با پرداخت درست رو ببینیم .
این اپیزود با اینکه من واقعا معتقد نیستم بهترین اپیزود هست و میگم جزو بهترین ها هست ولی ارزش پرداختن بهش رو داره و اینقدر جذابیت داره که باید در موردش حرف زد و فکر کرد ، نریشن های شخصیت شبح با دختر میو و گفتن داستان هایی که واسش پیش اومده رنگ و بوی انسانی داره ، جالبه توی سریال نگاه نویسنده از همون اول پایه گذاری شده روی ربات ها و انسان ها ، که البته میزبان ها به عنوان ربات ها گفته میشه ولی جالب بودن این نکته و هوشمندی نویسنده ها توی اینه که هرجا داستان حول و هوش انسان ها پیش میره ، کاملا داستان غیر انسانی و خشن و به شدت وحشیانه پیش میره و ما تو ناخودآگاهمون به این پی میبریم که اینا خب انسان هستن و هرکاری دوست دارن میتونن بکنن و هر جا داستان میزبان ها پیش میاد ، داستان در بطنش یک داستان انسانی و اخلاقی هست ، بای مثال :
« میو زمانی که بین ماموریتش برای خروج از پارک و پیدا کردن دخترش قرار میگیره ، پیدا کردن دخترش رو اولویت میزاره که به شدت اخلاقی و کاملا انسانی هست در مورد ویلیام برعکس هست اون بین خانوادش و دخترش و پارک ، پارک رو انتخاب میکنه واسه امیالش و رسیدن به هدف و حقیقتی که دنبالشه » یا باز هم یک مثال دیگه بزنیم « توی همین اپیزود همین شبح برای پیدا کردن زنش به دلیل احساس انسانی که داره یعنی عشق ، حتی راضی به مرگ میشه تا بتونه وارد مسا بشه و زنش رو پیدا کنه و این به شدت یک حرکت کاملا براساس نگاه انسانی پیش میره » سریال دقیقا پر از حرفها و نکات درست داره که اگر بخوایم در موردش حرف بزنیم فکر میکنم میشه یک مقاله کامل ازش در آورد ، چون پرداختش طوری هست که فیلمنامه چیزی رو بسته نمیزاره ، یعنی نویسنده تاکید نمیکنه که دقیقا از صفر تا 1 این مسیر هست و دقیقا برعکس با یک نگاه یک مکث و هر دیالوگی بیننده رو برای چالش بعدی آماده میکنه .
باز تو همین اپیزود مساله یک دنیای جدید مطرح میشه ، یک دنیایی که شاید دنیایی که همه اون مهمان ها برای جاودانگی توش قرار میگیرن و یه جورایی میخواد جلوگیری کنه از ورود میزبان ها ، و بازهم چالش برای بیننده که واقعا این در ورودی و این دره چی هست داخلش و به قول برنارد « اخر داستان فورد چی میتونه باشه ؟ » خدارو شکر مثل GOT حداقل با اسپویل کردن های داستان و کتاب و این مسائل طرف نیستیم حداقل تا اینجای کار ، در مورد میو هم فکر میکنم این اپیزود از یه چیز تازه اون رونمایی کرد و این بود که میو از راه دور حتی زمانی که زخمی هست میتونه از طریق ذهنش با شخصیت هایی مختلف میزبان در ارتباط باشه و حرفشون رو کامل بشنوه ، و شاید از این طریق شارلوت هیل بتونه دلورس رو کنترل کنه ، البته هنوز منتظر سوپرایز های مختلف هستیم ولی خب دیگه اینجا مشخص میشه که دلورس هم شخصیت ضد قهرمان اصلی داستان فورد هست و اصلا شکی توش نیست و انگار دلورس تنها کسی باشه ( البته با ویلیام) که تو فکر تخریب و منهدم کردن اون دره هست ، سریال هنوز جواب کامل و قانع کننده ای در مورد مرکز کنترل ابرناتی نداده و هنوز معلوم نیست شارلوت هیل با اون مغز ابرناتی چیکار میخواست بکنه و حالا دلورس میخواد چیکار بکنه ؟ ولی خب ایده قرار گرفتن دره زیر دریا و این چیزا میتونه خیلی جالب باشه و شروع فصل 3 باشه برای اتفاقاتی که زیر دریا میوفته هرچند اگر تا آخر اپیزود این فصل مثل همیشه غافلگیر نشیم .
برای نوشتن در مورد این سریال خیلی خیلی میشه نوشت ، فقط همین که تا اینجای کار با دیدن سریال لذت ببرید و لذتی که از سریال میبرید اینجا باهم تقسیم کنید ، فکر کنم کفایت کنه .