حافظه دستان من پر شده از دامان تو
حسرت یک عشق فرو خورده [ نقدی بر فیلم «بازمانده روز» - The Remains of the Day 1993 ]
«بازمانده روز» The Remains of the Day 1993
حسرت یک عشق فروخورده
شاید باید سینما رو منبع الهامات و تجربه های شخصی و جمعی همه ما دانست تا جایی که اگر زمانی با صجنه صحنه یک فیلم و پلان به پلان آن فیلم یادی از خاطرات گذشته کنیم ، شاید مساله یک عشق قدیمی یک مساله نو نباشد و از این لحاظ زمان تنها راه حل دور شدن از گذشته باشد ، اما چه میشود یک فیلم مصداق بارز نگاه درست به عشق را داشته باشد ، فیلم «بازمانده روز» جیمز آیوری نگاه دقیق و موشکافانه ای به عشق قدیمی دارد که در حسرت و فروخوردگی همیشگی می ماند .
بازمانده روز نه تنها یک رمانس کامل است بلکه یقینا یک عشق فروخورده انسانی را به خوبی بیان میکند ، شاید اگر بخواهیم یکی از بهترین بازی های آنتونی هاپکینز را در کارنامه او به یاد بیاوریم باید بازی به شدت خوب و کامل او را در این فیلم مثال بزنیم ، جایی که شخصیت او به نام استیونز یادآور شخصیت روبرت در فیلم «پلهای مدیسون کانتی » است اما با تفاوت بسیار و لحن متفاوت ، استیونز یقینا در این فیلم روایت گر عشق های نافرجام و فروخورده ما انسان هاست ، و نمایانگر انتخاب در میان وظیفه و یا دوست داشتن ، قرار میگیرد ، اگر به انتخاب درست ایده و تفکر در این فیلم بپردازیم دقیقا به این نکته میرسیم که فیلم کاملا ایده شگفت انگیز عشق را در فاصله زمانی درست تاریخی و روایت منطقی از کاخ نشینی دوران قبل از جنگ جهانی دوم به تصویر می آورد و لحظه به لحظه اکت و تصویر و نمای دید استیونز با ما همراه میشود انگار در این دوست داشتن ما هم سهیم هستیم و یاد آور لحظه لحظه زمانهایی که به جای استیونز حرص میخوریم و ناراحت میشویم .
اما در واقع داستان از ورود سریع و بی هیچ مقدمه ای به کاخ لرد دارلینگتون شروع میشود و نریشن شخصیت دوم فیلم کاملا همه چیز را برای شما مشخص میکند و اگر مقدمه چینی بسیار زیادی وجود داشت نمیتوانست با این فیلم همراه بود اما در واقع این مناسبات مستخدمین و سرمستخدم اصلی کاخ دارلینگتون یعنی استیونز هست که داستان را جذاب میکند ، استیونز به شدت مقید به کارش هست و از هیچ عملی جهت رسیدن به هدف اصلی ، یعنی رضایت لرد و دیگر مهمانان دریغ نمیکند و همین خشک بودن او ، شخصیت او را به شدت متمایز میکند ، ورود شخصیت دوم فیلم یعنی خانم کنتن به عنوان سرخدمتکار دقیقا داستان را بر مبنا عشق پایه گذاری میکند و این داستان بر اساس سیر اتفاق هایی به آخر میرسد .
اما در این مسیر استیونز میان وظیفه ای که در کاخ دارلینگتون به او محول شده است و دوست داشتن سر خدمتکار تصمیم میگیرد وظیفه را انتخاب کند ، و در این بین حسرت یک عشق را تا 20 سال بعد بر دل خودش میگذارد ، چیزی که مشخص است فیلم با فلش بک داستان اصلی خودش را بیان میکند اما تا لحظات پایان شما استوار بر فیلم نشسته اید و خواهید دید هنوز امید آخر استیونز به عشق را ، و یکی از به یاد ماندنی ترین سکانس پایانی فیلم در ایستگاه اتوبوس اتفاق می افتد و اشک هایی پر حسرت استیونز که یقینا شما را منقلب خواهد کرد .
اگر هاپکینز را با «سکوت بره ها» و یا «هانیبال» به یاد می آورید قطعا بعد از دیدن این فیلم ، حسرت و بغض های فرو خورده او در یادتان خواهد ماند ، فیلم با یک ورود شروع میشود و با یک خروج از کاخ دارلینگتون تمام میشود و این چیزی نیست جز سینما ، جوری که سینما عشق را به تصویر میکشد .
New_Sense
97/01/30 |